Saturday, December 24, 2005

آقا اجازه ما پير شديم

234006.jpg

نجواى كودكانه در فضاى كلاس طنين مى اندازد و كلاس سرشار از صداى همكلاسى مى شود. در يك سو معلم ايستاده است. حسى آميخته با تنبيه و مشق از آن سوى كلاس به اين سو انتقال پيدا مى كند. آن روزها كلاس به روش پادگانى اداره مى شد و اين روزها هنوز هم صداى خبردار ناظم از پشت ديوار مدرسه به گوش مى رسد. معلم نماد قدرت در مفهوم شرقى اش روزگارى با تازيانه به كلاس مى آمد، تا شاگردان را معلوم شود كه «مكتب خانه» هنوز هم در درون بسيارى از ما به حيات خويش ادامه مى دهد. امروز اما قلم و قدرت معلم در كلاس تغيير كرده است. مفهوم دانش نيز از حد فراگيرى آب و بابا و نان كودكى گذر كرده است. معلم بى تازيانه به كلاس مى آيد. قدرت در بيرون مدرسه است و اوليا در تلاش براى لقمه اى نان ساعتها از مدرسه دور مى شوند. مدرسه اما با زخم هاى ناسور كودكى، با ترسها، با فرارها، با بى ميلى براى تحصيل و مشقهاى ننوشته، با كتك ها و گريه ها در آميزش اين همه، چون جراحتى عميق بر روح مجروح ما باقى مى ماند وبه حيات خويش ادامه مى دهد
اينجاست كه معلم مى رود به آن سوى خاطره تا وجدان معذب از ديدار او در روزى از روزهاى سال، در كنار پياده رو يكى از خيابانهاى شهر به وجد آيد و سرشار از تمنا شود. راز تلمذ در محضر استاد زنده مى شود و معلم در بيرون از كلاس درس يكبار ديگر مى شود نماد علم و عشق در روزگارى كه مى رود، به تندى و سخت. «آقا اجازه» از ناخودآگاه بيرون كشيده مى شود و در پياده رو طنين مى اندازد. «آقا اجازه» معلم اين بار فرمان نمى دهد. مى خندد. لب مى گشايد و جهان را در برابر به پرسش مى گيرد. معلم بيرون از كلاس درس لبخند مى زند و پير مى شود. با او نقشى از خودكار و مشق وكتاب و كلاس در ما جوانه مى زند، اين بار با مهر. با عشق و يقين وخاطره. معلم بوى نارنج مى دهد. معلم لب باز مى كند ومى گويد: «اينكه كسى معلمى را به خاطر پول و شغل انتخاب كند، تصميم درستى نيست. معلم بودن براى من يك جور عشق بود. وسوسه اى كه توان رهانيدن خود از چنگالش را نداشتم
تفسير عاشقانه از فضاى كلاس، بازآموزى دانسته ها، روشن ساختن چراغ جهان بر چشم هاى نابينا و كودكان . اين است روايت معلم از درس و علمى كه ثروت نداشت و در اين سوى جهان خريداران چندانى پيدا نكرد تا جمعه ها طفل گريزپا را به مكتب بياورد. طفل گريزپا به مكتب نرفت و اگر رفت در بازار كار نقش پول را از خطوط درهم و برهم كتابها بيشتر پسنديد. شد دلال پول و معاوضه. آن خيال سحرانگيز و اخلاقى اى كه از لابه لاى داستان «زاغ و روباه» توى «جنگلهاى گيلان» مى پيچيد در خيابانهاى تهران به فراموشى سپرده شد. «كتاب خوب ومهربان» از فقدان مهر در جهان نوشت و معلم تابستانهاى نداشته را براى موضوع انشا انتخاب نكرد. واقعيت جاى انتزاع را گرفت و جهان بى رحم شد تا موضوع انشا به جاى علم و ثروت خيالى، به كودكان فلسطين وعراق اختصاص پيدا كند. موضوع انشاهاى قديم براى هميشه در راهروهاى مدرسه گم شد. دانش كلاسيك و يادگيرى كهنسال اما به تكنولوژى واگذار شد تا حل المسائل آخرين نقش آقاى معلم را از او بگيرد و كلاس از هيجان آموزش بيفتد و به يك امر اجبارى صرف بدل شود. كامپيوتر جاى انشا و رياضيات و ورزش را گرفت. حياط مدرسه ها كوچك شد و كلاسهاى قوطى كبريتى به جاى فضاى معمارى باز و دل انگيز شرقى نشست
روايت روزگار از ديروز تا امروز بر چرخ زمان مى گذرد. معلم به كلاس مى آيد و مى رود. اطفال بازيگوش مى آيند و مى روند. مناسبات اجتماعى تغيير مى كند. «زمزمه محبت» در مقاطع تحصيلى اما به گوش نمى رسد. شوق بازآموزى و يادگيرى در فاصله ميان خانه و مدرسه دود مى شود و به هوا مى رود. انواع كلاسهاى آموزش خصوصى در اين فاصله تأسيس مى شوند تا از طريق تسخير آن حس به هوا رفته كسب درآمد كنند. شهر مدرسه مى شود و اخلاق خاص خودش را توليد مى كند. اينجاست كه يادگيرى خيابانى به عنوان پديده اى روزمره در زندگى و اطراف ما شكل مى گيرد. شنيدنهاى گاه و بيگاه از اين و آن به همراه تعابيرى خاص در زبان روزمره جاى مى گيرد. معلم در مدرسه يك را با يك برابر مى گيرد و جهان با ما از نابرابرى دم مى زند. معلم در مدرسه از عشق و عدالت و آزادى سخن مى گويد و بنى آدم را اعضاى يكديگر فرض مى كند تا جهان را انكار كند. تا رنج ناشى از فقدان حضور انسانهاى واقعى در جهان بيرونى، طفل نوآموز را نياز اردو درونش را به آشوب نكشد و معلم نماد مقاومت مى شود. او اين بار به جاى تنبيه دلدارى مى دهد. جهان معيوب است و راز بسيارى از ناگفته ها را كسانى ديگر مى دانند. بيرون مدرسه. معلم مى آموزد كه عشق به همنوع يعنى اخلاق، يادگيرى به تلاش وابسته است. «همه معلم ها اخلاقى اند. اخلاق آنها كلاسيك و دست نخورده است. همه معلم ها حتى اگر فقير باشند، حتى اگر جذب بازار كار شده باشند، حتى اگر به سود و پول و مال و جاه و مقام هم رسيده باشند، اخلاقى اند. چه آنكه اين اخلاق نه به واسطه شخصيت افراد كه بيشتر به واسطه اين شغل به آدمى تحميل مى شود.» اين را معلم مى گويد. او در آستانه ۶۰سالگى قرار دارد. بازنشسته است. گاهى اگر وقت كند از كنار ديوار مدرسه مى گذرد و به نجواى شاگردان شاگردانش گوش مى سپارد. «معلمى توجيه ندارد. يا نبايد معلم شد يا اگر مى شوى ديگر بعضى چيزها ازتوان تو خارج است. مى شوى آقا يا خانم معلم. پس اين يعنى تحميل. اما اين تحميل كجا و آن تحميل كه تو را به مقام بندگى در برابر آدم بزرگ ها مى رساند كجا. من بنده شاگردانم شدم و به آنها ايستادن در برابر ظلم را آموختم
دانش و ثروت در توزيع جهان به قدرت رسيده اند. معلم در سايه قرار گرفته است. معلمى از عشق به پيشه تبديل شده است تا ظرافت هاى عقل معاش بر آن سايه بيندازد. خاطرات مدرسه نيز از ما دور شده اند و دنيا قواعد اخلاقى آموزش داده شده در مدارس را به فراموشى سپرده است. به جاى آموزش و به جاى اخلاق، ايدئولوژى ها در مدارس حكمرانى مى كنند. تلويزيون ها دروغ مى گويند و معلم ها آشكارا تأثير يادگيرى اين دروغ را بر چهره دانش آموزان مشاهده مى كنند. معلم ها از دانش آموزان رودست مى خورند. دانش آموزان بزرگ مى شوند، قد مى كشند، بعضى ها به راه راست مى روند و بعضى ها هيولا مى شوند. معلم از پشت ميز كلاس تكان نمى خورد. گرد سفيد و نرمى كه روزگارى از لابه لاى حركت انگشتان او به هوا برخاسته بود، اينك كه اجازه گريز از مرزهاى جهان را به او نداده اند، بازگشته و بر موهاى معلم نشسته است. معلم پير شده است و در خيابانهاى تهران نقش قدم هايش روز از پى روز كمتر و كمتر مى شود. «آقا اجازه» ما نيز پير شديم

No comments: