Sunday, November 12, 2006

بدون شرح

نه ليلي به عشق مي‌رود و نه مجنون به راه باديه ، آدميان اين روزها نه نشان از ليلي قصه دارند نه مجنون باديه‌اند.روزگار حكايت خويش نو كرده و باديه از مجنون بيمار تهي است.قصه ديگر شده است.ليلي تنهاست، مجنون از باديه به شهر آمده و در ميدان‌ها،عملگي يك لقمه نان را تجربه مي‌كند.قصه گو جماعت بي‌نوا را واگذاشته و پي غصه‌هاي بزرگ خويش، جايي ميان خيل جمعيت سرگردان رها شده است. شهر در طنين نا‌موزونش همه را فريفته.نه مجنون قصه مانده به ديوانگي شهره، نه ليلي ، نه باديه، نه عشق.نه تني به تب درد مي‌نشيند،نه غصه كه بيايد و راه بر گلو بگيرد.نه لعنتي كه نصيب بخت نامراد خود كنيم. مادري براي فرزند نديده گريستن از سرگرفته است.نه پدر، نه غم نان، نه آزادي، نه سوار، نه قصه، نه شعر، نه حتي نفريني كه بدرقه راه هم كنيم.بخت نامراد قصه ديگر كرده. نه شادي مانده، نه غصه،مجنون به راه باديه نمي‌رود و ليلي ، ليلي نيست.كوه بر دوش گرفته‌ايم و به راه پوچ مي‌رويم.قصه‌گوي كودكي مرده است، نقاشي در كنار خيابان تب ليلي را به اسكناسي چند مي‌فروشد.مردي موتور سوار نقش زمين مي‌شود و جوانكي آويزان بر صورت ليلي خيابان خيره مي‌نگرد ودهان به حرف نامربوط مي‌گشايد.نه آسمان، نه زمين، نه مرگ، نه زندگي، نه دروغ مانده ، نه راست. سر خود گرفته‌ايم و به راه نديده و ندانسته مي‌زنيم. هر جا كه باشد. چه فرق مي‌كند.با ما نگفته بودند حكايت به سال سخت چيست. با ما نگفته بودند كه شعله نمي‌گيرد و شرم، مفهومي اخلاقي نيست.با ما نگفته بودند كه سال سخت،بي بهانه مي‌آيد و لاي جرز خانه‌ها چگونه لانه مي‌كند. با ما نگفته بودند كه نسل بي غصه و قصه يعني چه؟نه، با ما نگفته بودند كه فصل بي برگ و باران، بي برف و تگرگ و شعله آفتاب از گردش هزار ساله خورشيد بر فراز آسمان چگونه رخ نشان مي‌دهد. با ما نگفته بودند ميان علم و ثروت فاصله‌ها تعيين كننده نيست. با ما نگفته بودند كه خير جمعي چگونه به مفهومي متناقض تبديل مي‌شود.نگفته بودند مجنون با موتور در بازار مسافر مي‌برد. نگفته بودند خيال خال ليلي خامي است.با ما نه غصه به دل مي‌نشيند، نه شادي. با ما نه راست مانده نه دروغ. با ما نه گريستن مادر بي‌پناه مانده نه غم غربت فرزند.با ما نه آزادي است نه بند

No comments: