انسان از آن چيزي كه بسيار دوست ميدارد خود را جدا ميسازد...در اوج خواستن نميخواهد. در اوج تمنا نميخواهد...دوست ميدارد،اما در عين حال ميخواهد كه متنفر باشد...اميدوار است، اما اميدوار است كه اميدوار نباشد...همواره به ياد ميآورد، اما ميخواهد كه فراموش كند
اين جملات، ديالوگهاي آغازين فيلم هامون، اثر جاودانه كارگردان شهير ايراني، داريوش مهرجويي است. اين فيلم را خيلي دوست دارم. به نظرم فيلم در همان ابتدا تمام ميشود. همان لحظاتي را ميگويم كه حميد هامون،در بالكن خانهاش شروع به نوشتن اين جملات ميكند و ناگهان باد كاغذها را از زير دستش ميقاپد و ميبرد. انديشههايي در خور باد.در خور فراموشي.نه از آن رو كه عظيم نيستند، شايد از آن رو كه پاسداشت آنها تنها در فراموشيشان نهفته است. آنجا كه فراموش ميشوي، در ياد ميماني. حكايت روزگار ماست، نه؟ چه كسي است كه دوست نداشته باشد فراموش شود؟
No comments:
Post a Comment