داریوش نظری با نای خسته اش تا انتها می خواند و مغز استخوان را می سوزاند. بخوان داریوش عزیز، بخوان با آن صدای پریشان که قبیله ما گم شده است. بخوان که نه روزگارمان خوش است، نه دنیامان به کام. قرار گذاشته ایم تا در کوهستان های همیشه غمگین با آواز تو و عقاب های سحر خیز و بابونه های عطر آگین به عهدی عتیق یکی شویم. بخوان برادرکم.حوصله ما زیاد است و عادت کرده ایم که به انتهای این راه دور چشم بدوزیم و زل بزنیم و هی زل بزنیم.آواز تو که آواز نیست، آواری است که بر سرمان خراب می شود. اگر که همراهمان باشد چه بهتر، با طاقتی به سختی سنگ و سنگینی کوه همه چیز را تحمل می کنیم. خاک کف پای مردمان خسته، هنوز هم قبر ماست. دیوانه پرستی ات را عشق است. باز هم برایمان بخوان برادر
اتراقگاه بهار
-
حالا چند هفتهایست که تهرانم. چهار یا شاید هم پنج یا شش هفته. پس فردا هم
برمیگردم لندن پیش دوستدخترم و گربه. دوست داشتم از این سفرم بیشتر بنویسم.
چه مید...
3 months ago
No comments:
Post a Comment