Thursday, December 28, 2006

غربت

در كار رفتن نبوديم. كسي آواز خواند و مجموع چنين نتيجه گرفتيم كه بايد رفت. با نوايي كه زمزمه گوشمان شده بود و دلي كه در كار فرمان ما نبود. راهي شديم، نه بدان سان كه باد مي‌شود و در شورش رفتن‌اش شاخه‌ها به رقص در مي‌آيند. نه چنان كه آب بر سنگ‌ها روان مي‌شود و شتاب مي‌كند بر زمين .راهي شديم به مقصد نا معلوم با دلي در كار خود. عزم رفتن و شتاب پاها در هم شدند. در رفتن ما پروانه بال بر صورت شمع نكوبيد.رفتن ما نويد رنج خورشيد مقابل نبود. زمان همان هميشگي هميشگي بود و زمين تنهابه چرخ بي قرار مي‌چرخيد. علف به صحرا بود و عشق به دروغ هر روزه ، كار خود مي‌كرد.در كار رفتن بوديم. به عزم بيهوده ،رفتن به سرزمين‌هاي ناشناس، بي هدفي كه راهي‌ات كند لطفي داشت.يله شدن در جاده‌هاي بي نام و نشان. رفتن به هر سو كه اراده‌ات بر آن حكم كند. اين هم براي خود حكايتي است.اينكه پا بر زميني بگذاري كه تا پيش از اين نامي نداشته و تو خود به هر وا‍‌ژه‌اي كه ذهن‌ات ياري كند آن را صدا مي‌زني.اينكه هر جا، هر لحظه، بي اين كه قصدي داشته باشي فرود بيايي و در كار ماندن صبر را بر شتاب ترجيح دهي. رفتن و ماندني از اين گونه سخت نا آشنا را مي‌پسندم.سرزمين‌ات را خودت انتخاب مي‌كني تا خطوط فرضي مرزها اختيارت را براي ماندن و برگزيدن محدود نكند.رفتن از اين زاويه خود حكايتي دارد. داستاني، سري مي‌خواهد كه در نجوا نگنجد. گفتم كه ، رفتيم.نه به قصد و معلوم. نه با عزم و از پيش.در كار رفتن نبوديم. كسي فرمانمان نداد، در دلمان آشوب رفتن نبود. همينطوري،تمنايي خارج از اراده راهنمايمان شد و رفتيم. به يك طرفي كه هر طرفي مي‌توانست باشد.هر طرفي خارج از حيطه اراده تو. نامعلوم نامعلوم. زير ريزش يكنواخت باران، روي خاك گل شده قدم زديم. خرسند از آنكه اينجاييم. بي آنكه نامي آشنا اصالت خاموش اين سرزمين را از بين برده باشد.انسان بر هر چيزي كه نامي بگذارد اصالت آن را پيشاپيش از بين مي‌برد. آن را مال خود مي‌خواهد. سر نامگذاري همين است. همين كه برايت از ناشناختگي در بيايد و مال تو شود. آشنا شود. خوشا آنان را كه هنوز نامي ندارند. هيچ كس آنان را براي خود نخواسته.خوشا سرزمين‌هاي ناشناخته. خوشا زيستن و قدم زدن بر سرزمين‌هاي ناشناخته.خوشا نامي نداشتن

No comments: