وقتي روز، روز بدشانسي آدم باشد از همه جا خير و بركت است كه ميبارد. تلفن خانه بيخود و بيدليل قطع ميشود. مخابرات و آن تلفن گويايي كذايي هفده نيز جز سر كار گذاشتنهاي مسخره كاري برايت نميكنند. مجبور ميشوي از كار و زندگيات بزني و بروي تا مخابرات و از آنجا با پاسخهاي مسخره متصديان سر كار بماني. كارمند جماعت را گذاشتهاند آنجا كه سر بالا جواب بدهد. بگويد كه تلفنت قطع نيست و تو بگويي اگر نبود كه من اينجا نبودم و اين بود و نبود مسخره را ادامه نمي دادم. همين جوري است ديگر.آنها مي گويند مامور مي فرستيم كه بيايد و فقط سيم را تا در خانه نگاه كند و همان را هم نميآيند. روز از آن توست چه جاي گله و شكايت. بايد بروي دنبال تعمير كار. از اين خيابان به آن خيابان، قدم زدن زير برف لعنتي، سر كشيدن به اين كوچه و آن كوچه و پرسشهاي تكراري از مغازه داران. تعميركارشان كجا بود. خلاصه... پيدا ميكني و مي روي طرف خانه. او نگاه مي كند و گره كار را پيدا ميكند.آقاي مخابرات سيم را آنجا كه بايد وصل نكرده و در نتيجه به مرور زمان سيم وامانده در مسير باد و باران پوسيده و مانده تا يكي مثل من بيايد و در اين خانه ساكن شود و اين يكي خراب شود و ريق را بكشد.همين است ديگر...دير شده است و راننده تاكسي وليعصر-سيدخندان مسافر سوار نمي كند. ميگويد فقط سيد خندان سوار مي كنم. ميگويي تو دو مسير بيشتر نداري، يا از آپادانا ميروي يا از سهروردي. ميگويد از هيچ كدام نميروم. من فقط سيد خندان ميروم و رمز كار و منطق بي منطقي او اينگونه تعبير ميشود. آقا نميخواهد هيچ جا ترمز بزند. انگار كه هنر كرده مردك.مي گويم برو آقا برو. قاطي كرده اي همين جوري هم بايد پشت ده چراغ ترمز كني و مي رود.برو برو كه روز از آن تو نيز هست، با بخت و اقبال بلند.سوار تاكسي بعدي ميشوي. از سهروردي ميرود.مهم نيست بگذار برود. سر هويزه پياده ميشوي، پياده شو، آنجا يك دفتر خدمات تلفن همراه است. برو قبض موبايلت را بگير، پياده ميشوي ، ميروي. همان كاغذ هميشگي، همان لحظه كه وارد دفتر ميشوي تمام ميشود. دست از پا درازتر ميزني به دل خيابان و قدم زنان مي روي به سمت محل كار. همين نزديكيها دنبال بانكي ميگردي كه عابر بانك داشته باشد، پول داشته باشد، شتابش بياختيار خراب نباشد، پيدا ميكني. يكي از همين بانكهاي شبيه هم. وقتي روز روز تو باشد، كارت عابر بانك در گلوي دستگاه گير ميكند.پسش بده لعنتي، اين تنها مدرك زندگي من است. پسش بده...پس نميدهد. بايد بروي و با بانكدار و دستگاه و مشتري و همه دعوا كني كه كارتت را بدهند.كارتت را ميدهند. از ترس به بانكهاي پرشتاب نميروي. كارت زندگي در جيبت بماند بهتر است.پول هم نباشد مهم نيست. همين كه احساس پول داشتن را اين كارت مسخره در اختيارت بگذارد كلي لطف دارد. همه پولت را بانك برداشته و اين تحفه را در اختيار تو گذاشته تا وقت و بي وقت حرصش را بخوري. نوبر است ديگر. روز كه روز تو باشد. همسايه طبقه پايين همان لحظهاي كه تو از بانك بيرون ميزني به تلفنات زنگ ميزند. بله، حال شما خوبه، مرسي، به مرحمت شما، چي؟ لوله گاز...لوله گاز بايد جابه جا شود. از همان مسيري كه چهار كتابخانه پر كتاب در اتاقت قرار دارد. يعني كه بايد بروي كتابخانه جابه جا كني، سقف سوراخ كني، ديوار عوض كني، سيمان بياوري، مته بگيري، پول بدهي،جوشكار بيايد، مامور گاز بيايد، همسايه بيايد، مرگ بيايد، مرده شور ريخت اين شهر بد قواره مسخره را ببرد
شش جهت است این جهان
-
پدر بزرگم همسن من که بود مرد. دقیقا همین سن. چهل و دو. زود مرد و مرگ
زودهنگامش به نوعی تاریخ نحیف خانواده ما را شکل داده. هر چه میگذرد این را
بیشتر میفهم...
3 weeks ago
No comments:
Post a Comment