من وبرادرانم زير درختها بزرگ شديم، بدون آن كه ذرهاي آفتاب ببينيم.بعضي وقتها يك درخت صدمه خورده ميافتاد و يك روزنه در جنگل ژرف به جا ميگذاشت، در آن وقت ما چشم آبي آسمان را ميديديم. والدين من برايم داستان ميگفتند،آواز ميخواندند و چيزهايي به من ميآموختند كه مردها بايد بدانند تا بتوانند بدون ياري هيچ كس و تنها با تير و كمان خود زنده بمانند. به اين روال من آزاد بودم . ما، فرزندان ماه ، بدون آزادي نميتوانيم زنده بمانيم. وقتي ما را بين ديوارها يا پشت ميلهها محصورميكنند، از داخل خرد ميشويم،بينايي و شنواييمان را از دست ميدهيم و در عرض چند روز روحمان از جناغ سينه مان جدا ميشود و ميرود.بعضي وقتها مبدل ميشويم به حيوانات بدبخت، اما تقريبا هميشه ترجيح ميدهيم بميريم. به خاطر همين، خانه هاي ما ديوار ندارد، فقط يك سقف شيبدار براي جلوگيري از باد و منحرف كردن باران دارد، كه در زير آن ننوهايمان را نزديك به هم آويزان ميكنيم، چون دوست داريم به روياهاي زنها و بچهها گوش بدهيم و نفس ميمونها، سگها و خوكها را حس كنيم كه زير همين سرپناه ميخوابند
ايزابل آلنده
داستان واليماي
از مجموعه داستان هاي كتاب جن زده
ترجمهً ستاره فرجام
ص45
انتشارات كاروان
شش جهت است این جهان
-
پدر بزرگم همسن من که بود مرد. دقیقا همین سن. چهل و دو. زود مرد و مرگ
زودهنگامش به نوعی تاریخ نحیف خانواده ما را شکل داده. هر چه میگذرد این را
بیشتر میفهم...
3 weeks ago
No comments:
Post a Comment