Wednesday, August 02, 2006

مونولوگ

شب لايه لايه روي شهر ما پخش شده است. در اين اعماق، چراغي سو سو مي‌زند به مهر. پشت پنجره ايستاده‌ام. سيگاري در دست و نگاهي به رو به رو. دلي در خيال و شبي گستاخ بر فراز. ايستاده‌ام. با خيال دوستي كه راز دردش را با من در ميان نهاد.ساعاتي پيش. نواي حزن انگيزي فضاي اتاقم را در بر گرفته است. سكوت و شب تاريك اهل مجادله نيستند. انسان را مي‌گذارند تا خود فكري به حال خودش بكند. اگر بودند كه دوستم احساس تنهايي نمي‌كرد. اگر بودند كه بر فراز خانه‌ها و پشت پنجره‌ها تنها يك چراغ بي‌نشان سو‌سو نمي‌زد.شب در من و همه خانه‌هاست. در تو و همه خانه‌ها.و اين دليل نمي‌طلبد. چونان غم تو كه دليل نمي‌خواست.چون بود. خودش دليل خودش بود. كلمات از برابرم مي گذرند و در شب بي‌مهار رها مي‌شوند.خوابم يا بيدار؟خوابي يا بيدار؟راهمان به تبار تيره كدام قسمت تلخ تاريخ افتاده است؟آيا بايد همچون قبايل ماچيگنگا در اعماق جنگل‌هاي آمريكاي لاتين باور كنيم كه خورشيد افتاده است تا بعد باورمان شود كار بدي كرده‌ايم،كه باورمان شود مدت زيادي‌است در يك جا مانده‌ايم و فاسد شده‌ايم.ايستاده‌ام بي صدا و پريشان. در فكر قبيله‌اي كه راهش را به سمت كوههاي بلند روبه رو تغيير داد. آن قلل برف‌گير و تو در توي سر ساييده به آسمان.قبيله من در جدال مرگ و آزادي اختيار را به آزادي داد. رفت و ميان مه سرد گم شد تا آزاد بماند. در شهر اما نامي از قبيله‌ام نيست. من مانده‌ام و خيال تو كه با كلمات كنار نمي‌آيد. من مانده‌ام و شب گرم تابستان و سيگاري به انتها رسيده و چراغي سوسوزن به روبه رو. به دوستم فكر مي‌كنم و درد بي‌بهانه‌اش.به تو و درد‌هايت. كلمات انسان را آرام نمي‌كنند.تو و غم بزرگت چگونه‌ايد؟خوابي يا بيدار؟من ايستاده‌ام.سيگاري در دست و چراغي در روبه رو. نواي حزن‌انگيز در اتاق اوج گرفته‌است ‌

No comments: