Thursday, June 29, 2006

خواب‌ها و مرده‌ها

يه كسي قراره بياد و خواباتو تعريف كنه
عمه مي‌گويد و مي‌زند به كوچه با عصا
در خوابها ، كودكي‌ام بيدار مي‌شود. عمو صحرايي با عباي قهوه‌اي از كوچه مي‌گذرد و زير پايش صداي باران خاموش مي‌شود. مشهدي كرم كمك مي‌خواهد و عمو محمود از سفر باز مي‌گردد. پدر بزرگ آخرين چاي نيمروزي‌اش را زير چنار باران خورده دم مي‌كند تا آواز غلام‌ رضا را پشت تپه‌ها بشنود و به خانه بيايد.عمو پاي شكسته‌اش را به دست جراح مي‌سپارد و پدر، قناري باران خورده را زير چتر پنهان مي‌كند. باران مي‌بارد و مرده‌ها در خواب‌هايم بيدار مي‌شوند
عمو مي‌گويد:غروبا كه مي‌شه مي‌آن و مي‌شينن كنار هم و برا همديگه قصه مي‌گن، كرم يه بار به چشم خودش ديده كه قبر يكيشون آتيش گرفته. قسم مي‌خورد كه از رودخونه آب مي‌آوردن تا آتيشو خاموش كنن
كودكي‌ام از كوچه مي‌گذرد و روياهايم را با خود مي‌برد. باراني زرد ، بي‌وقفه و تند مي‌بارد. بوي كاه و گل خيز برداشته و در كوچه پيچيده است
شهناز خانم مي‌گويد:به حاجي مراد گفتم مديوني اگه غلامعلي رو ديدي بهش نگي دلتنگش مي‌شم،بگو چرا ديگه به خوابم نمي‌آد،چيكار مي‌كنه
حاجي مراد كه پيغام‌ها را گرفته وقت رفتن خبر داده:"اگه نديدمشون حلالم كنين"زنها گريسته بودند
باران از كوهها گذشته و به معمولان نرسيده است. هوا نزديكي دلهره است. سالهاي پريشان و كودكي‌ام، در كوچه‌هاي تنگ و تو در توي باران خورده به هم مي‌رسند. يكي مي‌شوند تا مرده‌ها مجموع شوند. ننه قشنگ و زن عمو طلا يك جاي اين قصه گير افتاده‌اند. زن عمو خاتون هم هست. پسر عمه و پسر خاله ها. صف مردگان در مشايعت هم به سر مي‌برند. پدر مي‌خندد و دندان‌هاي سفيد شصت سالگي‌اش در رديف هم نمايان مي‌شوند. موهايش سفيد شده‌اند. درد كليه و آن زخم كاري جنگ به گمانم ديگر آزارش نمي‌دهند. به جايي كه نمي‌بينم مي‌نگرد. به دور‌هاي نامعلوم.پسر عمه هم هست. در خوابهايم كسي گم نشده است. پير‌تر شده‌اند. لبخند مي‌زنند و از كوچه‌هاي باران خورده مي‌گذرند
زن عمو مي‌پرسد:"اونا كه ديگه نمي‌ميرن،مي ميرن؟"باران سنگين‌تر شده است.
عمه دلبر مي‌گويد: واسه كسي تعريف نكن، وقتي مي‌آن قراره يكي باهاشون بره
عمو مي‌گويد:نه اينطورا نيست، وقتي قراره بيان قبلش خبر مي‌دن، هر كاري رسم و رسومي داره خواهر
خوابهاي كودكي‌ام، سرشار مويه‌هاي زنانه است. قبرستان‌ بارن خورده، بوي دود، آسمان تيره روبه رو، كوهستان‌هاي آبي و پيرمردي كه هميشه قرار است آخرين ركعت نماز را پنج‌شنبه‌هاي هميشه بر قبر تنها پسرش بخواند
خاله، زار گريه بي‌امان دلتنگي است:روله ، روله، روله، هي رو
عمه نگاه مي‌كند، با دو چشم بي‌گريه . عمو كاظم خان و ننه هاجر به هم رسيده‌اند. عمه از قبرستان باز مي‌گردد. تنها، بي پسري كه همراهي‌اش كند. كوه مقابل سينه داده است. رودخانه سر‌كش‌تر از هميشه از ميان دره‌ها مي‌پيچد و خيال و خاطره باران و مرده را با خود مي‌برد به دور
عمه ناله مي‌كند:هني نديدمش
پنج‌شنبه‌ها با بوي خيرات و مرده به خانه مي‌آيد. با پدري كه وضو مي‌گيرد و به قصد قربت قل هو الله را بلند مي‌خواند. مرده‌ها به شهر نزديك مي‌شوند. مادر براي همه فاتحه مي‌خواند. در خواب‌ها پدر بيدار مي‌شود، غلامعلي مي‌خندد، عمو محمود هر وقت به خانه مي‌آيد من همان كودك بيست سال پيشم. همان كودكي كه صلاه ظهر صداي گريه مادر نيامدن عمو را براي هميشه در خاطره‌اش ثبت كرد. نيامدن عمو، گريه مادر، كودكي نارس و صداي مرده‌ها در هم مي‌پيچد و بيدارم مي‌كند. باران تند‌تر مي‌بارد
عمو مي‌گويد: ديشب خوابشونو ديدم، هزار سال عمرشون باشه، همه پيراهن سفيد تنشون بود
عمه دلواپسي بعد از ظهر را با عصا و قدمهاي شكسته شكسته طي مي‌كند و با درد پاها به خانه ما گام مي‌گذارد: رفتن جاي حق رو گرفتن، خوش و حالشو، كي چي منه...بدبخت
در خواب‌ها مرده‌ها بيدار مي‌شوند. شهر بر‌مي‌گردد به سالها پيش. سايه‌ها به هيات آدمي در مي‌آيند.زندگان از بازديد شبانه مرده‌ها قصه مي‌سازند
عمه مي‌گويد: و خير بيايي برار
عمو مي‌گويد: پسر كج‌گرفته و گردن شكسته ممد‌علي ديشب رفته قبرستون و سر قبرا آواز خونده، بهش مي‌گيم چرا اينكارو كردي مي‌گه اونا هم دل دارن
در خوابها، كسي از مرده‌هاي ما عاشق مرده كسي ديگر شده است
عمو مي‌گويد: ممد علي جاي پسرت ديگه تو جهنمه

No comments: