بدين سان، ماجرايي آغاز شد كه زمستانهاي بسياري طول كشيد(ساكسونها سالها را بر اساس تعداد زمستانهايي كه گذشته بودند محاسبه ميكردند) نه از حوادث صبعش سخني خواهم گفت و نه خواهم كوشيد نظم صحيح ناپايداريهاي وضعيتم را به ياد بياورم. پاروزن، بردهفروش، برده، هيزم شكن، راهزن و قافلهبند، خنياگر، چشمهياب و كاشف فلزات نهفته در زير خاك بودم. يكسال در معادن جيوه، كه ريشه دندانها را سست ميكنند، اسارت كشيدم. كنار مردان سوئدي جزو محافظان ميكليگارتر بودم.در كرانههاي درياي آزوف زني دلبستهام شد كه هرگز از يادم نميرود؛تركش كردم يا او تركم كرد، كه هر دو يكي است. خيانت ديدم و خيانت كردم.چندين بار بحكم تقدير مرتكب قتل نفس شدم. سربازي يوناني مرا به مبارزه طلبيد و اجازه داد كه از دو شمشير هر كدام را ميخواهم انتخاب كنم. يكي از آنها يك وجب از ديگري بلندتر بود. فهميدم قصد دارد مرا به وحشت بياندازد و شمشير كوتاهتر را برگزيدم. علتش را پرسيد. پاسخ دادم كه فاصله مچم تا قلبش در همه حال يكي است. بر ساحل درياي سياه كتيبهاي است كه بر آن با حروف روني سوگنامهاي در رثاي دوستم لايف آرناسون حك كردهام. دوش بدوش مردان آبيپوش سركلند با مغربيها جنگيدم. در گذر زمان، شخصيتهاي متعددي داشتم، ولي اين گردباد حوادث را جز رويايي طولاني نميانگارم. اصليترين چيز « كلمه» بود. گاهي به وجودش شك ميكردم.
* اولريكا و هشت داستان ديگر
* خورخه لوئس بورخس
*ترجمهي كاوه مير عباسي
*داستان اوندر
*ص 45
No comments:
Post a Comment