اين نگراني بدترين نوع آن است. اگر دلم شور خودم را بزند ميدانم براي چه شور ميزند. بعني صاف و پوست كنده است.به خودم ميگويم لئو خنگ خدا دنيا كه ارزش اين حرفها را ندارد. چرا حرص ميزني؟ براي پول؟ براي مزاجم، كه بزنم به تخته، با همه بالا پايينهايش سالم مانده؟ براي اينكه پا به مرز شصت سالگي گذاشتهام؟ آدم كه پنجاه و نه را رد كرده باشد، به شصت هم ميرسد. عمر را كه نميشود برگرداني به عقب؟ جواني رفت و بر نميگردد. اما امان از وقتي دلت شور يكي ديگر را بزند. نگرانش هستي، به دلش هم راه نداري كه بفهمي چي ميگذرد. نميفهمي كليد كجاست كه چراغ را خاموش كني به همين علت تو ميماني و دلشوره.
مردي كه كشتمش
گزيده داستانهاي كوتاه آمريكا
ترجمهي اسد الله امرايي
داستان : پسرم قاتل است
نوشتهي برنارد مالامود
ص 109
No comments:
Post a Comment