Tuesday, September 12, 2006

گفتاري از چزاره پاوزه

گفتگوي هركول و پرومته

هركول:پرومته،به نجات تو آمده‌ام
پرومته:مي‌دانم و منتظرت بودم.بايد از تو سپاسگذاري كنم،هركول.براي آمدن تا اين بالا راه وحشتناكي پيموده‌اي.اما تو نمي‌داني ترس چيست
هركول:وضع تو وحشتناك‌تراست،پرومته
پرومته:واقعاًتو نمي‌داني ترس چيست؟باور نمي‌كنم
هركول:اگر ترس يعني نكردن كاري كه نبايد بكنم،پس من هرگز تجربه‌اش نكردم.اما من انسانم پرومته، و هميشه هم نمي‌دانم كه چه بايد كرد
پرومته:انسان ترحم و ترس است.نه چيز ديگر
هركول:پرومته،تو مرا با سخن گفتن از كار باز مي‌داري و هر لحظه كه مي‌گذرد رنجت فزوني مي‌يابد.به نجات تو آمده‌ام
پرومته:مي‌دانم هركول.اين را قبلا،زماني كه صرفاً طفلي در قنداق بودي،زماني كه هنوز زاده نشده بودي،مي‌دانستم.اما بر من همان رخ مي‌دهدكه بر مردي كه در مكاني رنج بسيار برده-در زندان،در تبعيد،در مخاطره-وآنگاه كه لحظهً خروج از آن مكان فرار،فرا مي‌رسد،نمي‌داند چگونه آن لحظه را تاب بياورد و چگونه آن رنج كشيده را پشت سر گذارد
هركول:نمي‌خواهي صخره‌ات را رها كني؟
پرومته:مجبورم رهايش كنم،هركول-به تو مي‌گويم كه منتظرت بودم.اماهمچون انساني اين لحظه بر شانه‌هايم سنگيني مي‌كند.تو مي‌داني كه اينجا رنج حدي ندارد
هركول:كافي‌است به تو نگاه كنم،پرومته
پرومته:رنجي چنان بي‌پايان كه مرگ را مي‌طلبي. روزي تو هم اين را خواهي فهميد،و از صخره سنگي بالا خواهي رفت. اما من نمي‌توانم بميرم،هركول.به هر حال،تو هم نخواهي مرد
هركول:چه مي‌گويي؟
پرومته:خدايي تو را خواهد ربود.در واقع خداي بانويي
هركول:نمي‌دانم،پرومته.خوب،بگذار بند‌هايت را بگشايم
پرومته:و تو به مانند طفلي خواهي بود، سرشار از سپاسگذاري صميمانه، شرارتها و مشقتها را فراموش خواهي كرد، و زير آسمان با ستايش خدايان،دانايي و خوبي ايشان،خواهي زيست
هركول:آيا همه چيز از جانب آنان نمي‌آيد؟
پرومته:اي هركول، دانايي كهن‌تري هم هست.دنيا از اين صخره‌سنگ پير‌تر است.وآنان هم اين را مي‌دانند.هر چيزي سرنوشتي دارد.ولي خدايان جوانند.تقريبا به مانند تو جوان
هركول:آيا تو يكي از آنان نيستي؟
پرومته:همچنان خواهم بود.سرنوشت چنين مي‌خواهد.اما زماني غولي بودم و در جهاني بدون خدا زيستم.اين هم اتفاق افتاد...نمي‌تواني جهاني چنين را به تصور در آوري؟
هركول:همان جهان ديوها و كثرت محض نيست؟
پرومته:جهان غولها و انسانها،هركول.حيوانات وحشي و جنگل‌ها.جهان دريا و آسمان.جهان نبرد و خون است كه تو را اينكه هستي ساخته است.تا آخرين خدا،نابكارترين آنان،آن وقت غولي بود.در جهان كنوني يا آتي،چيزي كه بيارزد نيست كه غول‌سان نباشد
هركول:جهاني از صخره سنگ‌ها بود
پرومته:شما آدميان همگي صخره سنگي داريد.به خاطر اين دوستتان داشتم.اما خدايان صخره سنگ را نمي‌شناسند.نه مي‌توانند بخندند،نه بگريند.در مقابل سرنوشت لبخند مي‌زنند
هركول:پرومته،بگذار بند‌هاي تو را باز كنم.سپس همه چيز را به من بگو. از شيرون و از اوئتا
پرومته:قبلاً آزاد شده‌ام هركول.من فقط مي‌توانستم آزاد شوم كه ديگري جايم را بگيرد. و شيرون كه سرنوشت او را فرستاده بود،گذاشت كه تو زخمش بزني.اما در اين جهان كه زاده آشفتگي است،قانون عدلي حاكم است.ترحم، ترس و شهامت فقط ابزارند. هيچ كاري نيست كه عوضي نداشته باشد. خوني كه تو ريخته‌اي و خواهي ريخت، تو را بر فراز كوه اوئتا خواهد كشاند تا مرگ خود را تجربه كني. اين مرگ، خون ديو‌هايي خواهد بود كه تو در تجربهً زندگي از ميان برده‌اي و بر تل آتشي جاي خواهي گرفت، كه از آتشي كه من ربوده‌ام فراهم آمده است
هركول:اما من نمي‌توانم بميرم، تو به من گفتي
پرومته:مرگ با خدايان پا به اين جهان نهاده است. شما فنا‌پذيران از مرگ مي‌هراسيد، چرا كه خدايان را فنا‌ناپذير مي‌دانيد. ولي هر‌كس مرگي در خور خود دارد. آنها هم پاياني دارند

گفتگو‌هايي با لئوكو
چزاره پاوزه
ترجمهً محمد آريائي
انتشارات ترانه
ص91-94

No comments: