Saturday, September 23, 2006

آن سوي ديوار مدرسه

مدرسه با هراس نا پيداي خود براي هميشه در ما حضور دارد. با مشق‌هاي ننوشته و حس دلهره آوري كه فردا قرار است با حضور معلم در جانمان بنشيند. مدرسه با منطق سلطه آميز خويش ، با كتك، با چوب معلم آغاز مي‌شد و ما كودكان فراري از نصيحت، به اجبار به درون آن پرتاب مي‌شديم. در دام هيولا بوديم انگار. شايد به اين دليل بود كه با زنگ آخر مدرسه منفجر مي‌شد و كلاس‌‌ها خالي. هيابانگ كودكانه در كوچه هاي شهر اوج مي‌گرفت و دانش‌آموزان از قفس رها شده با هروله به جست و خيز مي‌پرداختند. مدرسه در اين معنا به اعتقاد من نماد انضباط سخت گيرانه و اجبار بود. معلم خواسته و نا خواسته ما را ميان دو راهي سرگردان مي‌كرد و هيچ گاه از اين دو راهي نجاتمان نمي‌داد. كليشه علم و ثروت بود و مرغ و تخم مرغ. وجه فلسفي كلاس در ترديد انتخاب سپري مي‌شد. غافل از آنكه اين ترديد تا ابد گريبان طفل ناآزموده را مي‌گيرد و رهايش نمي‌كند. آن روزها را دوست ندارم. مدرسه و اول مهر برايم حاوي هيچ حس نوستالژيكي نيست.تنها وجه ماجرا همان لباس نويي بود كه پدر در آغاز سال تحصيلي مي‌خريد و من هم به واسطه كم رويي با هر وسيله اي سعي مي‌كردم آن چهره نو رو از لباسها بگيرم. كفشم خاكي مي‌شد و لباسم پر چين و چروك. مدرسه در همان آغاز انكار مي‌شد و زمينه براي نا آرامي فراهم. كلاس بيخ پيدا ميكرد و خميازه هاي كشدار به جاي گوش هوش مي‌نشست. نه دل به كار مي‌آمد و نه عقل. كوچه در ما حضور داشت. همان جا كه با ورود به آن تمامي مخاطرات و سرخوردگي هاي ناشي از بودن در مدرسه و خانه انكار مي‌شد. كوچه جهان زيباي ما بود. آزادي ما بود.مكان مقاومت بود. در درون كوچه نه نهيب پدر به گوش مي‌رسيد نه فرياد معلم. ما خود را باز مي‌يافتيم و سلطه را به فراموشي مي‌سپرديم

No comments: