مدرسه با هراس نا پيداي خود براي هميشه در ما حضور دارد. با مشقهاي ننوشته و حس دلهره آوري كه فردا قرار است با حضور معلم در جانمان بنشيند. مدرسه با منطق سلطه آميز خويش ، با كتك، با چوب معلم آغاز ميشد و ما كودكان فراري از نصيحت، به اجبار به درون آن پرتاب ميشديم. در دام هيولا بوديم انگار. شايد به اين دليل بود كه با زنگ آخر مدرسه منفجر ميشد و كلاسها خالي. هيابانگ كودكانه در كوچه هاي شهر اوج ميگرفت و دانشآموزان از قفس رها شده با هروله به جست و خيز ميپرداختند. مدرسه در اين معنا به اعتقاد من نماد انضباط سخت گيرانه و اجبار بود. معلم خواسته و نا خواسته ما را ميان دو راهي سرگردان ميكرد و هيچ گاه از اين دو راهي نجاتمان نميداد. كليشه علم و ثروت بود و مرغ و تخم مرغ. وجه فلسفي كلاس در ترديد انتخاب سپري ميشد. غافل از آنكه اين ترديد تا ابد گريبان طفل ناآزموده را ميگيرد و رهايش نميكند. آن روزها را دوست ندارم. مدرسه و اول مهر برايم حاوي هيچ حس نوستالژيكي نيست.تنها وجه ماجرا همان لباس نويي بود كه پدر در آغاز سال تحصيلي ميخريد و من هم به واسطه كم رويي با هر وسيله اي سعي ميكردم آن چهره نو رو از لباسها بگيرم. كفشم خاكي ميشد و لباسم پر چين و چروك. مدرسه در همان آغاز انكار ميشد و زمينه براي نا آرامي فراهم. كلاس بيخ پيدا ميكرد و خميازه هاي كشدار به جاي گوش هوش مينشست. نه دل به كار ميآمد و نه عقل. كوچه در ما حضور داشت. همان جا كه با ورود به آن تمامي مخاطرات و سرخوردگي هاي ناشي از بودن در مدرسه و خانه انكار ميشد. كوچه جهان زيباي ما بود. آزادي ما بود.مكان مقاومت بود. در درون كوچه نه نهيب پدر به گوش ميرسيد نه فرياد معلم. ما خود را باز مييافتيم و سلطه را به فراموشي ميسپرديم
سالهاست زور میزنم اما این دندهی لعنتی جا نمیرود⏤نسخه دوم
-
«اگه مجبور بشم اینو بگیرم باید یه پتو روش بکشم نبینمش.» این را سعید چند
هفته قبل از ناپدید شدنش گفت. از همین جملهی کوتاه که یادم است با مسخرگی
همیشگیاش ب...
5 weeks ago
No comments:
Post a Comment