Friday, September 01, 2006

شعري از گراناز موسوي

نامه


تمام كافه‌ها مال ما بود
كوه هم
شور بوديم و نمك
از زير ناخن‌هامان سر مي‌رفت
آب بودي
نان بودم
در خطر توكاكل مرا مي‌پوشاندي
من سپرمي‌شدم بر چهر‌ه‌ي رنگي‌ات
ديوار به ديوار
ديوانه مي‌شديم
تا مسافر‌خانه...
(تحويلمان نگرفت)
تا مهر اماكن...
(بي‌خيال شديم)

شعر‌هاي بي‌شب و شب‌هاي كله‌پا
گيلاس گيلاس
از درخت بالا مي‌رفتيم
و يادمان مي‌رفت
تهران گر و گور بي‌درخت
كفاف جواني‌مان را نمي‌دهد
آن قدر كه ديوانه‌تر مي‌شويم
نقشه براي دار مي‌كشيم
نه تو ماه روي قالي شدي
نه من از شر اين شهر
حلق‌آويز
يكي به شوهر رفت و ديگري به كوه
تا آن تخته سنگ
كه روزي از دار‌آباد دزديديم و
سر برهنه نشستيم تا غروب

نه كافه مال ماست
نه كوه

آوازهاي زن بي‌اجازه

نشر سالي ص13-15

No comments: