Tuesday, September 26, 2006

مرده

دو بچه، در اينجا، سر كوچه تنگ، زير درخت انجير، روي سنگ‌‌هاي ديوار فروريخته باغچه، سر به روي شانه همديگر گذاشته، دردهايشان را با هم تقسيم مي‌كردند. وقتي هم كه جمعيت يواش يواش پراكنده شد، بي حال و با چشم‌هاي يكي يك پياله خون از جا بلند شدند و با قدم‌هاي بروم و نروم و در حالي كه در دل خون مي‌گريستند، به طرف درخت چنار كه نعش گانگستر در زيرش افتاده بود، خزيدند.خون بر روي سنگ‌هاي سفيد و ساييده و غبار گرفته سنگفرش شيار بسته بود و از نعش تا پاي چنار راه كشيده بود
دورسون كمال آمد و بالاي سر نعش ايستاد.احمد هم آمد و در كنار او ايستاد.چشمان بهت زدهً دورسون كمال يك مرتبه وا دريد و بر روي مرده خم شد و خيره خيره نگاهش كرد و چهره اش رفته رفته روشن شد و آخرش با شور و شادي به طرف احمد رو برگرداند و ذوق زده فرياد زد:"او نيست،او نيست، به خدا او نيست. اين آدم آق داداش زينل نيست. اين آدم آن يكي آق داداش زينل هم نيست. همان كه عكسش را تو روزنامه ها مي‌اندازند...اين آدم هيچ كدام از آن‌ها نيست، هيچ كدام...جانمي، جانمي جانم..."ه


ياشار كمال
قهر دريا
ترجمه:رحيم رئيس نيا
انتشارات نگاه
ص475

No comments: