Saturday, July 08, 2006

شعري از فرناندو پسوا

1
تو زير درختان سرو نخفته‌اي
زيرا كه در اين جهان خوابي نيست
تن سايه‌ي جامه‌هايي‌ست
كه ژرفاي وجود تو را پوشيده است
2
اين شب كه مرگ است فرا مي‌رسد
وسايه‌اي كه نبود نابود مي‌شود
تو بنا‌خواه در شب رواني
چون نقش ساده‌ي خيالي كه برازنده توست

اما دركاروانسراي هراس
فرشتگان قباي تو را مي‌ربايند
و تو بي آنكه جامه‌اي بر دوش داشته باشي
يكتا پيراهن راه را در پيش مي‌گيري
3
آنگاه كروبيان راه
پيراهنت را مي‌كنند و برهنه‌ات مي‌گذارند
ديگر نه جامه‌اي نه چيزي داري
تنها تن توست كه از آن توست

سرانجام در ژرفاي غار
خدايان تو را برهنه‌تر مي‌كنند
تن رها مي‌كني و جان آزاد
اما خود را با آنان برابر مي‌بيني
4
تقدير جز سايه‌ي جامه‌هايي
از تو ميان ما بر جا نگذاشت
تو زير درختان سرو نمرده‌اي
اي نو باور، هرگز مرگي در ميان نيست


فرناندو پسوا
برگرفته از مقدمه كتاب بانكدار آنارشيست و گزين‌گويه‌ها

No comments: