Saturday, September 30, 2006

بدون شرح

هيچ چيز احمقانه‌تر از اين نيست كه هر كس درباره‌ رفتار ديگري به دنبال تعبير‌هاي بي‌ارزش بگردد.رفتار ديگري...ديگري.انتقاد معمولا جز پچ‌پچ‌هاي زننده چيزي نيست، زيرا درباره اموري كه نفع طرف در آن است سكوت مي‌كند و درباره اموري كه به ضرر اوست داد سخن مي‌دهد. كثافت و پليدي مانند ماهوت پاك‌كن زبري كه بر روي زخم كشيده مي‌شود، تا اعماق بدن نفوذ مي‌كند و دل انسان را مي‌سوزاند. سرزنش‌هاي پشت پرده كه نقاب دلسوزي و خبر‌چيني‌هاي خودماني و دوستانه يا ترحم ساده برخود مي‌كشد مانند سيم‌هاي نازك ماهوت پاك‌كن زخم‌هاي دل را ناسورتر مي‌كند.لعنت بر بدگويان


ميگل آنخل آستورياس
آقاي رئيس جمهور
ترجمهً زهرا خانلري
انتشارات خوارزمي
چاپ 1356
ص203

Tuesday, September 26, 2006

مرده

دو بچه، در اينجا، سر كوچه تنگ، زير درخت انجير، روي سنگ‌‌هاي ديوار فروريخته باغچه، سر به روي شانه همديگر گذاشته، دردهايشان را با هم تقسيم مي‌كردند. وقتي هم كه جمعيت يواش يواش پراكنده شد، بي حال و با چشم‌هاي يكي يك پياله خون از جا بلند شدند و با قدم‌هاي بروم و نروم و در حالي كه در دل خون مي‌گريستند، به طرف درخت چنار كه نعش گانگستر در زيرش افتاده بود، خزيدند.خون بر روي سنگ‌هاي سفيد و ساييده و غبار گرفته سنگفرش شيار بسته بود و از نعش تا پاي چنار راه كشيده بود
دورسون كمال آمد و بالاي سر نعش ايستاد.احمد هم آمد و در كنار او ايستاد.چشمان بهت زدهً دورسون كمال يك مرتبه وا دريد و بر روي مرده خم شد و خيره خيره نگاهش كرد و چهره اش رفته رفته روشن شد و آخرش با شور و شادي به طرف احمد رو برگرداند و ذوق زده فرياد زد:"او نيست،او نيست، به خدا او نيست. اين آدم آق داداش زينل نيست. اين آدم آن يكي آق داداش زينل هم نيست. همان كه عكسش را تو روزنامه ها مي‌اندازند...اين آدم هيچ كدام از آن‌ها نيست، هيچ كدام...جانمي، جانمي جانم..."ه


ياشار كمال
قهر دريا
ترجمه:رحيم رئيس نيا
انتشارات نگاه
ص475

Monday, September 25, 2006

گفتاري از گي ير مو كابررا اينفانته

و انبر دست از جا در رفت و سيم مسي را خراشيد و انفجار،مرد را از زمين بلند كرد و پيش از آن‌كه بر ديوار بكوبدش، او را از هم دريد و از پس انفجار اول، انفجار هاي ديگري رخ داد و صداي خفه‌ي انفجار از اتاق برخواست و در دل خانه پيچيد و وقتي آتش‌ نشانان رسيدند در را با تبر از جا كندند چون كه از داخل قفل شده بود و بعد، از ميان غبار و دود، پيكر هاي مثله و اثاثه‌ي قطعه قطعه شده و تكه‌پاره‌هاي لباس‌ها را ديدند،سراسر اتاق غرقه در خون بود

باغ تروتسكي
مجموعه داستان‌هايي از نويسندگان جهان
مترجمان:محمد رضا فرزاد-نيما ملك محمدي
انتشارات انديشه سازان
ص157

Sunday, September 24, 2006

فانتوماس عليه خون‌آشام هاي چند مليتي اثر كورتاثار منتشر شد

بلاخره بعد از گذشت چند ماه از روزي كه نشر ني با چسباندن روي جلد كتاب "فانتوماس عليه خون‌آشام هاي چند مليتي"اثر جالب و عجيب خوليو كورتاثار نويسنده بزرگ آرژانتيني، وعده توزيع آن راداده بود. كتاب مورد نظر به بازار كتاب آمد و روي پيش‌خوان كتاب فروشي‌ها جا گرفت. كتاب باسبك و سياقي متفاوت نوشته شده و نويسنده در لا‌به لاي آن از تصاوير كميك استريپ نيز بهره گرفته‌است.در اين آميزه درخشان و طنز‌آلود رمان مدرن با داستان مصور حادثه‌اي به نوشته "كاوه مير عباسي"مترجم اين اثر:خوليو كورتاثاردر نقش آرتيسته،سوزان سونتاگ در نقش نامزد آرتيسه، آلبرتو موراويا،اكتاويو پاز و بسياري شخصيت‌هاي ادبي برجسته ديگر هنر نمايي مي‌كنند. اين كتاب توسط نشر ني و با تيراژ3300نسخه چاپ و روانه بازار كتاب شده است.آنچه مي‌خوانيد قطعه كوتاهي است كه از اين كتاب بسيار زيبا و خواندني انتخاب شده است:شبح خون‌آلود ورزشگاه سانتياگو،بسان نمادي كه هيچ كس نامش را بر زبان نمي‌آورد، بر سرشان سايه افكنده بود؛ راوي گمان مي‌برد بار ديگر صداهايي را مي‌شنيد كه طي زمان و در پهنه كشورها بر هم انباشته مي‌شد،صداي كارمن كاستيو كه صحنه مرگ ميگل انريكث را در برابر دادگاه شرح مي‌داد، صداي سرخپوستان جوان كلمبيايي كه نابودي بي‌رحمانه و شقاوتبار نژادشان را افشا مي‌كردند، صداي پدرو ووسكوويك كه كيفر خواست را مي‌خواند و محكوميت دولت ايالات متحده و همدستان و جيره خواران متعددش را به سبب نقض دائمي حقوق بشر و تجاوز به حق مشروع ملتها در تعيين سرنوشت خويش و برخورداري از استقلال اقتصادي خواستار مي‌شد.فاصله به فاصله، مانند تكرار لجوجانه خوره اي ذهني، شخصي پشت ميكروفن مي‌رفت تا شهادت بدهد. يك شيليايي تكنيك‌هاي مورد استفاده نظاميان را تشريح مي‌كرد. يك آرژانتيني، يك اوروگوئه‌اي، توصيف مكرر دوزخ هاي پياپي، حضور بي‌نهايت همان شناعت، همان كپه مدفوع كه صورت زنداني را در آن فرو مي‌برند، گذر همان جريان برق از پوست، تماس همان گاز انبر با ناخن‌ها.(ص18

Saturday, September 23, 2006

آن سوي ديوار مدرسه

مدرسه با هراس نا پيداي خود براي هميشه در ما حضور دارد. با مشق‌هاي ننوشته و حس دلهره آوري كه فردا قرار است با حضور معلم در جانمان بنشيند. مدرسه با منطق سلطه آميز خويش ، با كتك، با چوب معلم آغاز مي‌شد و ما كودكان فراري از نصيحت، به اجبار به درون آن پرتاب مي‌شديم. در دام هيولا بوديم انگار. شايد به اين دليل بود كه با زنگ آخر مدرسه منفجر مي‌شد و كلاس‌‌ها خالي. هيابانگ كودكانه در كوچه هاي شهر اوج مي‌گرفت و دانش‌آموزان از قفس رها شده با هروله به جست و خيز مي‌پرداختند. مدرسه در اين معنا به اعتقاد من نماد انضباط سخت گيرانه و اجبار بود. معلم خواسته و نا خواسته ما را ميان دو راهي سرگردان مي‌كرد و هيچ گاه از اين دو راهي نجاتمان نمي‌داد. كليشه علم و ثروت بود و مرغ و تخم مرغ. وجه فلسفي كلاس در ترديد انتخاب سپري مي‌شد. غافل از آنكه اين ترديد تا ابد گريبان طفل ناآزموده را مي‌گيرد و رهايش نمي‌كند. آن روزها را دوست ندارم. مدرسه و اول مهر برايم حاوي هيچ حس نوستالژيكي نيست.تنها وجه ماجرا همان لباس نويي بود كه پدر در آغاز سال تحصيلي مي‌خريد و من هم به واسطه كم رويي با هر وسيله اي سعي مي‌كردم آن چهره نو رو از لباسها بگيرم. كفشم خاكي مي‌شد و لباسم پر چين و چروك. مدرسه در همان آغاز انكار مي‌شد و زمينه براي نا آرامي فراهم. كلاس بيخ پيدا ميكرد و خميازه هاي كشدار به جاي گوش هوش مي‌نشست. نه دل به كار مي‌آمد و نه عقل. كوچه در ما حضور داشت. همان جا كه با ورود به آن تمامي مخاطرات و سرخوردگي هاي ناشي از بودن در مدرسه و خانه انكار مي‌شد. كوچه جهان زيباي ما بود. آزادي ما بود.مكان مقاومت بود. در درون كوچه نه نهيب پدر به گوش مي‌رسيد نه فرياد معلم. ما خود را باز مي‌يافتيم و سلطه را به فراموشي مي‌سپرديم

Tuesday, September 19, 2006

تهران

شهر در ترديد و دو دلي‌هايش وسيع است. در زايش بي‌شمار آلودگي هاي بي ترحمش وسيع است. تهران در راز‌هاي مهيبش، در خودروهاي هزار رنگ‌اش، در دلتنگي‌هاي مردمش وسيع است. قانونش به همه‌ي ايران سرايت كرده است. بي‌عدالتي‌اش تقسيم همگان شده است.در اينجا همه‌ي آدميان به حال خود واگذاشته شده اند تا بسته به ميلشان،خوش قلب يا بد قلب باشند، بي رحم يا بزرگوار باشند. تهران در ساختمان‌هاي بي‌شماراش وسيع است. وسعت اين مناظر در چشم عابران پياده‌ي شهر، چيزي جز بازنمايي روح عصيان زده ايراني نيست. شهر بي‌نظم شده است. عدالتش اخته شده است. ساختمان‌هايش، خودروها و خيابان‌هايش همه از نظم دروغين پيكره‌اي نامانوس سخن مي‌گويند.انسانها از تاويل خاطرات خويش ناتوانند.آشكارا حق به جانب قويترين است.ما از نجات همنوع خويش ناتوانيم. چه آنجا كه آخرين نفس‌هايش را به شماره ميان دم و بازدم‌ رها مي‌كند، چه آن گاه كه زيستن را زير سرماوگرما با لقمه اي نان معاوضه مي‌كند.ما نسل بشر رادر عقل معاش تبديل به شماره كرده ايم. شايد از اين روست كه خاموشي هيچ پرنده اي ذهنمان را به هم نمي‌ريزد و گفتارمان را قطع نمي‌كند. تهران در بي عدالتي‌اش وسيع است

Monday, September 18, 2006

بورخس‌خواني

ايرنئو موهاي ژوليده يال يك كره اسب،سر‌هاي چهارپايان روي يك تپه،آتش متغير و خاكستر بي‌شمار، وحالات گوناگون چهرهً يك مرد مرده را در طول يك شب‌ زنده‌داري طولاني، مي‌ديد. نمي‌دانم چند ستاره در آسمان مي‌ديد
اين است چيز‌هايي كه به من گفت. نه آن روز و نه پس از آن در آنهاشك نكردم. آن موقع نه سينما بود نه گرامافون؛ با اين حال عجيب و حتي غير ممكن است كه كسي با فونس تجربه اي نكرده باشد.اين مسلم است كه هر چه را مي‌توانيم به فردا مي‌اندازيم؛ شايد عميقا مي‌دانيم كه جاودانه هستيم و دير يا زود هر انساني همه كار خواهد كرد و همه چيز را خواهد دانست

بورخس
كتابخانه بابل
ترجمهً كاوه سيد حسيني
انتشارات نيلوفر
ص181-182

Friday, September 15, 2006

روياها

رويا‌ها مثل صندوق هستند،رويا‌هاي ديگري توي آنها هست. گاهي اوقات پيش مي‌آيد كه ما به جاي اين كه در روياي اول بيدار شويم در روياي دوم از خواب مي‌پريم و اين نگرانمان مي‌كند. در روياي دوم سعي مي‌كنم او را صدا بزنم، اما جواب نمي‌دهد، صدايم را نمي‌شنود، بعد من بيدار مي‌شوم و دوباره صداش مي‌زنم. آغوشم را براش باز مي‌كنم، بي‌آن‌كه بدانم اين روياي اول است و اين‌بار هم جوابم را نمي‌دهد


كريستينا پري روسي
داستان آستانه
داستان‌هاي كوتاه آمريكاي لاتين
جلد اول
ترجمهً عبدالله كوثري
نشر ني
ص370

Wednesday, September 13, 2006

بدون شرح

برگ و باد بي معني در هم مي‌شوند و قرار از درختان بي ميوه پاييزي مي‌گيرند. شهريور در تلاقي بادهاست. همه بادهاي جهان مي‌گذرند و بر تنها درخت باغچه‌ ما شيون مي‌كنند. روزها به لعنتي ابدي دچار مي‌شوند . بي حوصله و بي‌معني. شهريور در تلاقي باد‌هاست. جهان در شومي خويش گرفتار. نوازنده دور‌ه گرد آخرين سوگ سرود خود را درنيمه شبي خسته به كوچه هاي شهرمي‌آورد.آوازاوج مي‌گيرد، رها مي‌شود و از همه ديوار ها مي‌گذرد.رد پاي دختركي بر پشت بام ‌ها ديده مي‌شود. شهر در تزوير خويش بزرگ است و ما را پناه خود جاي مي‌دهد. در پناه ديوار‌هاي آلوده و ماشين‌ها.دختري بر پشت بام هاي جهان مي‌رقصد و دستان نوازنده دوره‌ گرد بر سيم تار كوك مي‌شود. باد زوزه مي‌كشد و شب بر جهان باقي مي‌ماند. جهان سهم باد‌هاست. پاييز كه ببارد ،همه مي‌روند. دخترك از پشت بام و نوازنده ازكوچه‌ها.تو كه نيستي،كوچه نيست. دخترك با رد پاهايش رفته است. رقص باد و اشراق درختان بي‌برگ.خلوت كوچه هاي شب زده و پشت بام‌هاي تهي،زوزه كشدار موتور سواري در كوچه بي‌آواز،جهان روبه رو، جنگ ، قحطي، مرگ ، خيابان و پياده‌هاي خسته، جمعه هاي غمگين پايان شهريور. تو كه نيستي، جهان سهم پاييز است. باران بي‌حوصله مي‌بارد و رد پايت از بامها خواهد گريخت.شهر نيست،آواز نيست و باد در موهاي هيچ دختري نمي‌رقصد. تا چند روزديگر پاييز مي‌رسد و برگ و باد بي معني در هم مي‌شوند

Tuesday, September 12, 2006

گفتاري از چزاره پاوزه

گفتگوي هركول و پرومته

هركول:پرومته،به نجات تو آمده‌ام
پرومته:مي‌دانم و منتظرت بودم.بايد از تو سپاسگذاري كنم،هركول.براي آمدن تا اين بالا راه وحشتناكي پيموده‌اي.اما تو نمي‌داني ترس چيست
هركول:وضع تو وحشتناك‌تراست،پرومته
پرومته:واقعاًتو نمي‌داني ترس چيست؟باور نمي‌كنم
هركول:اگر ترس يعني نكردن كاري كه نبايد بكنم،پس من هرگز تجربه‌اش نكردم.اما من انسانم پرومته، و هميشه هم نمي‌دانم كه چه بايد كرد
پرومته:انسان ترحم و ترس است.نه چيز ديگر
هركول:پرومته،تو مرا با سخن گفتن از كار باز مي‌داري و هر لحظه كه مي‌گذرد رنجت فزوني مي‌يابد.به نجات تو آمده‌ام
پرومته:مي‌دانم هركول.اين را قبلا،زماني كه صرفاً طفلي در قنداق بودي،زماني كه هنوز زاده نشده بودي،مي‌دانستم.اما بر من همان رخ مي‌دهدكه بر مردي كه در مكاني رنج بسيار برده-در زندان،در تبعيد،در مخاطره-وآنگاه كه لحظهً خروج از آن مكان فرار،فرا مي‌رسد،نمي‌داند چگونه آن لحظه را تاب بياورد و چگونه آن رنج كشيده را پشت سر گذارد
هركول:نمي‌خواهي صخره‌ات را رها كني؟
پرومته:مجبورم رهايش كنم،هركول-به تو مي‌گويم كه منتظرت بودم.اماهمچون انساني اين لحظه بر شانه‌هايم سنگيني مي‌كند.تو مي‌داني كه اينجا رنج حدي ندارد
هركول:كافي‌است به تو نگاه كنم،پرومته
پرومته:رنجي چنان بي‌پايان كه مرگ را مي‌طلبي. روزي تو هم اين را خواهي فهميد،و از صخره سنگي بالا خواهي رفت. اما من نمي‌توانم بميرم،هركول.به هر حال،تو هم نخواهي مرد
هركول:چه مي‌گويي؟
پرومته:خدايي تو را خواهد ربود.در واقع خداي بانويي
هركول:نمي‌دانم،پرومته.خوب،بگذار بند‌هايت را بگشايم
پرومته:و تو به مانند طفلي خواهي بود، سرشار از سپاسگذاري صميمانه، شرارتها و مشقتها را فراموش خواهي كرد، و زير آسمان با ستايش خدايان،دانايي و خوبي ايشان،خواهي زيست
هركول:آيا همه چيز از جانب آنان نمي‌آيد؟
پرومته:اي هركول، دانايي كهن‌تري هم هست.دنيا از اين صخره‌سنگ پير‌تر است.وآنان هم اين را مي‌دانند.هر چيزي سرنوشتي دارد.ولي خدايان جوانند.تقريبا به مانند تو جوان
هركول:آيا تو يكي از آنان نيستي؟
پرومته:همچنان خواهم بود.سرنوشت چنين مي‌خواهد.اما زماني غولي بودم و در جهاني بدون خدا زيستم.اين هم اتفاق افتاد...نمي‌تواني جهاني چنين را به تصور در آوري؟
هركول:همان جهان ديوها و كثرت محض نيست؟
پرومته:جهان غولها و انسانها،هركول.حيوانات وحشي و جنگل‌ها.جهان دريا و آسمان.جهان نبرد و خون است كه تو را اينكه هستي ساخته است.تا آخرين خدا،نابكارترين آنان،آن وقت غولي بود.در جهان كنوني يا آتي،چيزي كه بيارزد نيست كه غول‌سان نباشد
هركول:جهاني از صخره سنگ‌ها بود
پرومته:شما آدميان همگي صخره سنگي داريد.به خاطر اين دوستتان داشتم.اما خدايان صخره سنگ را نمي‌شناسند.نه مي‌توانند بخندند،نه بگريند.در مقابل سرنوشت لبخند مي‌زنند
هركول:پرومته،بگذار بند‌هاي تو را باز كنم.سپس همه چيز را به من بگو. از شيرون و از اوئتا
پرومته:قبلاً آزاد شده‌ام هركول.من فقط مي‌توانستم آزاد شوم كه ديگري جايم را بگيرد. و شيرون كه سرنوشت او را فرستاده بود،گذاشت كه تو زخمش بزني.اما در اين جهان كه زاده آشفتگي است،قانون عدلي حاكم است.ترحم، ترس و شهامت فقط ابزارند. هيچ كاري نيست كه عوضي نداشته باشد. خوني كه تو ريخته‌اي و خواهي ريخت، تو را بر فراز كوه اوئتا خواهد كشاند تا مرگ خود را تجربه كني. اين مرگ، خون ديو‌هايي خواهد بود كه تو در تجربهً زندگي از ميان برده‌اي و بر تل آتشي جاي خواهي گرفت، كه از آتشي كه من ربوده‌ام فراهم آمده است
هركول:اما من نمي‌توانم بميرم، تو به من گفتي
پرومته:مرگ با خدايان پا به اين جهان نهاده است. شما فنا‌پذيران از مرگ مي‌هراسيد، چرا كه خدايان را فنا‌ناپذير مي‌دانيد. ولي هر‌كس مرگي در خور خود دارد. آنها هم پاياني دارند

گفتگو‌هايي با لئوكو
چزاره پاوزه
ترجمهً محمد آريائي
انتشارات ترانه
ص91-94

Monday, September 11, 2006

تامل

حس بدي كه هر بار بعد از تعطيلي يك نشريه به سراغمان مي‌آيد، گفتني نيست. وقتي نشريه اي تعطيل مي‌شود بخشي از دوستان و همكارانم بيكار مي‌شوند.به نظرم اين نحوه برخورد با نشريات سختگيرانه ترين روشي است كه مي‌توان اتخاذ كرد و بدان پايبندي نشان داد.به سهم خود از شكل گيري و بسط چنين نگاهي متاسفم.كاش راهي وجود داشت تا دوباره مي‌توانستيم شرق و نامه و حافظ و...را به دامان نشريات كشور باز گردانيم.حرف چنداني براي گفتن ندارم. تنها مي‌ماند يك همدردي ساده با همه همكارانم در اين نشريات. به خصوص شرق كه تلخي توقيف آنرا را هرگز فراموش نمي‌كنم

Sunday, September 03, 2006

گفتاري از كنفوسيوس

پيشينيان كه مي‌خواستند فضايل عالي را در سرتاسر ملك تابان كنند، ابتدا دولت‌هاي خودشان را به وجهي نيكو سامان بخشيدند. چون خواستند دولت‌هاشان را به وجهي نيكو سامان دهند، ابتدا خانواده‌هاشان رانظم و ترتيب بخشيدند. چون خواستند خانواده‌هاشان رانظم و ترتيب بخشند، ابتدا نفوس خود را تربيت كردند. چون خواستند نفوس خود را تربيت كنند، ابتدا قلبهاشان را مصفا كردند.چون خواستند قلب‌هاشان را مصفا كنند،ابتدا درصدد بر آمدند انديشه‌هاشان را قرين صدق و صفا سازند. چون خواستند انديشه‌هاشان را قرين صدق و صفا سازند، ابتدا دايره معرفت خود را تا حد اعلي گستردند. اين قسم گسترش دايره معرفت، در تحقيق از چيزها نهفته است
آن گاه كه چيزها محل تحقيق واقع شدند، معرفت به كمال رسيد. آن گاه كه معرفت ايشان به كمال رسيد، انديشه‌هاشان قرين صدق و صفا شد. آن گاه كه انديشه‌هاشان قرين صدق و صفا شد، قلب‌هاشان مصفا گرديد. آن گاه كه قلب‌هاشان مصفا گرديد، نفوسشان تربيت يافت. آن گاه كه نفوسشان تربيت يافت، خانواده‌هاشان نظم و ترتيب حاصل كردند. آن گاه كه خانواده‌هاشان نظم و ترتيب حاصل كردند، دولت‌هاشان به نيكي اداره گرديد.(و سرانجام)آن گاه كه دولت‌هاشان به نيكي اداره گرديد، سرتاسر ملك به آرامش و سعادت رسيد


برگرفته از كتاب جغد مينروا
فلسفه به روايت فيلسوفان
گردآورندگان:چارلز.بونتمپو و اس. جك اودل
ترجمه:مسعود عليا
انتشارات ققنوس

Saturday, September 02, 2006

بهانه‌اي براي سكوت

خستگي محصول ساده و طبيعي زندگي در دنياي آشفته‌ شهري است كه آسمان آن نيز فرصت ديدن آرامش نهايي را از ما مي‌گيرد. آن آرامشي را مي‌گويم كه در دل طبيعت با نگاهي ساده به آسمان نصيب ما مي‌شود. با اين خستگي ملال آور چه رفتا‌ري بايد داشت؟با اين آشفتگي هر دم فزاينده‌اي كه دلگيري‌اش روز از پي روز افزون مي‌شود. با حجم هياهويي كه اطرافمان را فرا گرفته و در گذر زمان انبوه‌ تر نيز مي‌شود.رفتار ما در اين مجموعه آشفته خواه نا‌خواه تحت تاثير قرار گرفته خود بعد از مدتي گرفتار همان هياهويي مي‌شود كه مدتها از آن گريزان بوده و بدان انتقاد داشته است.اينجاست كه وقتي چشم وا مي‌كنيم و خود را در برابر خويش مجسم مي‌كنيم با انساني مواجه مي‌شويم كه حجم انبوهي از هياهوي بي مرز اطرافش را فرا گرفته است. من از اين انسان هر كه باشد گريزانم. آن انسان وقتي خودم باشم ، به دورش مي‌افكنم تا تازه شوم. به جنگ‌اش مي‌روم تا تعقل خويش را باز يابم.هياهو را با سكوت تاخت مي‌زنم تا به جاي فرياد و حرف هر روزه اندكي ، تنها اندكي فكر كنم.تا روزنه‌هاي وجودم را در جستجوي چيزي كه به دنبال آنم بشكافم و خرد را در خويشتن خويش بيابم و آزادش كنم. من از هياهو گريزانم. از حجم انبوه كلام بي مرزكه آشفته‌ام مي‌كند. در جسجوي كلام و كلمه كتابي را ورق بزنيم كه در انتهاي سكوت پر معنايش زيباترين فرياد‌ها با رساترين بانگي به گوش مي‌رسد. محتاج حرف نيستم. محتاج سكوتم. عميق‌ترين سكوتي كه دل را آرام مي‌كند و شفا مي‌بخشد.سكوت در اين معنا تجسم بي حرفي نيست. رازي در دل است، با انبوه كلامي كه بر لب رانده نمي‌شود.گفته نمي‌شود.به بانگ در نمي‌آيد.و چونان تمامي نجواهاي آشفته‌اي كه هر روز به ساده‌ ترين شكل ممكن در فضا رها مي‌شوند و التيام نمي‌بخشند،نيست

Friday, September 01, 2006

شعري از گراناز موسوي

نامه


تمام كافه‌ها مال ما بود
كوه هم
شور بوديم و نمك
از زير ناخن‌هامان سر مي‌رفت
آب بودي
نان بودم
در خطر توكاكل مرا مي‌پوشاندي
من سپرمي‌شدم بر چهر‌ه‌ي رنگي‌ات
ديوار به ديوار
ديوانه مي‌شديم
تا مسافر‌خانه...
(تحويلمان نگرفت)
تا مهر اماكن...
(بي‌خيال شديم)

شعر‌هاي بي‌شب و شب‌هاي كله‌پا
گيلاس گيلاس
از درخت بالا مي‌رفتيم
و يادمان مي‌رفت
تهران گر و گور بي‌درخت
كفاف جواني‌مان را نمي‌دهد
آن قدر كه ديوانه‌تر مي‌شويم
نقشه براي دار مي‌كشيم
نه تو ماه روي قالي شدي
نه من از شر اين شهر
حلق‌آويز
يكي به شوهر رفت و ديگري به كوه
تا آن تخته سنگ
كه روزي از دار‌آباد دزديديم و
سر برهنه نشستيم تا غروب

نه كافه مال ماست
نه كوه

آوازهاي زن بي‌اجازه

نشر سالي ص13-15