Wednesday, May 31, 2006

بدون شرح

روزنامه خاطرات ناصر‌الدين شاه
شنبه هشتم شوال1306 هجري قمري

و هشتم ماه ژون فرنگي است، امروز يكساعت و پنجاه دقيقه از ظهر گذشته بايد از ورشو به برلن برويم،صبح زود از خواب برخاستم،لباس پوشيديم،دختر يهودي خوشگلي كه ديشب در طياطر ديده بوديم با برادرش آمده بود،دم درميرزا‌رضا‌خان آنها را آورد در باغ نشستند. خيلي مي‌خواست پيش ما بيايد ما حقيقت نخواستيم، گفتيم برود، پنج امپريال با دو اشرفي كه صورت خودمانرا داشت با پنج شش دو هزاري ايراني به او داديم رفت، خوشگل دختري بود و زياد ميل داشت به حضور بيايد نخواستيم، بعد دختر چركسي را كه از استانبول فرستاده‌اند در اطاق عقب اطاق عزيز‌السلطان ديديم، دختر جوان سيزده چهارده‌ساله است نه خوشگل است نه بدگل حد وسط است، گيس‌هاي زرد رنگ بلندي داشت چون مي‌بايست به گار برود اينطور نمي‌شد، گفتيم حاجي حيدر زلفهاي اورا كوتاه كند شكل مردانه باشد، دختره نمي‌خواست برود گريه مي‌كرد،آخر ساكت شد، لباس مردانه هم براي او حاضر كردند كه بپوشد اول قبول نمي‌كرد آخر پوشيد، عزيز‌السلطان آنجا رفت مشغول صحبت شدند آسوده شد. دختر يهودي كه پنج شش امپريال اشرفي به او داديم اصراري داشت كه به حضور بيايد و تشكر بكند،خوب بود او را مايوس نمي‌كرديم مي‌آمد او را تماشا مي‌كرديم، دست به بازو و صورت او مي‌زديم و شوخي مي‌كرديم،بد نبود

ص 205
كتاب اول
به كوشش دكتر محمد اسماعيل رضواني-فاطمه قاضيها
سازمان ملي اسناد ايران

No comments: