چنين بود كه من خواه ناخواه به ارابه ترجمه بسته شدم.براي گذران زندگي.و نيز اثري كه كتابهاي ترجمه شدهام داشت. هر كدام در جاي خود مينشست و راه را كم و بيش بر روندگان روشن ميكرد. ژان كريستف،دن آرام، داستانهاي بالزاك، زمين نوآباد، جان شيفته...با اين همه، هيچگاه كارم خالي از خار خار اندوه نبود. من نويسندگي ميخواستم،-نويسندگي،كشش دردناك هستي من
م.ا.بهآذين
از هر دري
ص75
محمود اعتماد زاده يا آنگونه كه خود ميپسنديد، م.ا. بهآذين درگذشت.اطلاعات بيشتر رااينجا بخوانيد
سالهاست زور میزنم اما این دندهی لعنتی جا نمیرود⏤نسخه دوم
-
«اگه مجبور بشم اینو بگیرم باید یه پتو روش بکشم نبینمش.» این را سعید چند
هفته قبل از ناپدید شدنش گفت. از همین جملهی کوتاه که یادم است با مسخرگی
همیشگیاش ب...
5 weeks ago
No comments:
Post a Comment