Friday, January 12, 2007

از خاطره و دلتنگي

نگفته بودي خاطرت كه آشفته اين روزهاي تهي بي زمزمه شود، خيالت كه برود به دورهاي نديده ناكجاي دور از دسترس، دلت كه سنگين شود و بي‌طاقت، سهم ما چه مي‌شود. نگفته بودي كه كار از كار كه بگذرد، اين روز‌هاي خطي چند برابر مي‌شوند در خيال. نگفته بودي كه مي‌روي، بي گريه و سوگي مي‌ماند سهم ما بازمانده در اين ديار كه غربتمان سنگين است در چشم‌هاي بي طاقت .كه ما مي‌مانيم و دنيا دنيا غصه كبود و گره گره بغض نشكسته در گلو كه سنگين سنگين مي‌مانند و نمي‌شكنند. به داغ ودرفش و توبه كه راهي نيست.كه تو رفته‌اي و بهار نمي آيد. كه تو رفته‌اي و خيال و خاطره ديوانه‌مان كرده با چشم‌هاي باراني و دل هايي زار بي كسي.دريغ و درد كه بماند يعني كه آدمي تنهاست. با روزها و شب‌هاي كوري كه دنبال هم مي‌آيند و نطفه مي‌بندند درماه و سال.كه نه ماه مي‌ماند و نه سال. كه مي‌گذرند در هجوم غصه‌هاي نفس گير اين روزهاي لعنتي.چه زود گذشت همه سالهايي كه بودي. نه بهار به خانه ما و اقاقي مي‌آيد، نه قمري ترانه خوان هوس ديوار خانه همسايه به سرش مي‌افتد.داستان ما انگار گذشت. تو نيستي و نفس شماره شماره به قاعده هميشگي سهم عادتمان شده رفيق.كاش بودي و اين روزهاي بيچارگي را چاره‌اي مي‌كردي‌

No comments: