Tuesday, November 27, 2007

جاده آغاز سفر است

جاده آغاز سفر است. وقتى تصميم مى گيرى تا در مسيرى كه جاده تعيين كرده حركت كنى، اين تو نيستى كه قواعد را تعيين مى كنى، اين جاده است كه تو را در بى انتهايى خود گير مى اندازد. در اين بى انتهايى، تو هم نفس با وجب به وجب راه با كوه و كوير و دشت و جنگل، با مار و مور و ملخ يكى مى شوى، اصلاً احساس قرابت مى كنى، از كالبد خود بيرون مى زنى تا لحظاتى با روايت جاده و سفر هم كلام و هم نفس شوى. اين اشتباه است كه فكر كنى تو مسيرت را مشخص كرده اى، در جاده كه باشى، راه همانى نيست كه تو پيش از حركت مشخص كرده اى. پا گذاشتن در جاده و مسافر شدن، فراتر از رسيدن ساده به مقصدى معلوم است. جاده يك راز است كه بايد مرحله به مرحله آن را كشف كنى، مثلاً سرت را بگذارى روى شيشه و چشم بدوزى به بيرونى كه لحظه به لحظه تازه تر مى شود و تصاوير گريزانش از مقابل چشمانت به آنى محو مى شوند و جاى خود را به تصاويرى تازه تر مى سپارند. اينجا جاده است، راه است، بخشى از زندگى توست. هر كجاى زمين خدا كه باشد، تو مى شوى مسافر جاده هاى جهان. در مسيرى كه راه تعيين مى كند تا انسان را از ملال و يكنواختى زندگى روزمره شهر هاى خاكسترى نجات دهد. جاده نجاتت مى دهد تا براى يك بار ديگر خودت را پيدا كنى. چشمانت از شيشه خودرو، از شيشه اتوبوس، از پشت شيشه قطار با پست و بلند زمين هماهنگ مى شود، جفت و جور مى شود. جاده خيز بر مى دارد، تو در جاده راهى سفرى و سفر در تو ادامه پيدا مى كند. اينجاست كه سفر با وجب به وجب خاكى كه پشت سر نهاده اى مى شود يك خاطره، مى شود بخشى از دغدغه ات كه هر چند وقت يكبار تكرار كنان از راه مى رسد و رؤياى آن تو را نيز با خود مى برد. ما در هر سفرى كه هستيم، ناخودآگاه هم كه باشد بزرگتر مى شويم. كافى است سرت را بچرخانى و در پيرامون جهان تازه اى كه هستى دقيق تر شوى. به ظرافت آن رفتار توجه كنى، آن قوم تازه را بنگرى، از اين لهجه دلنشين و آن رفتار صميمى مردمان سرزمين ات لذت ببرى. كافى است سرت را بچرخانى و چشمانت را باز كنى. اينجا شهرى است با آئين هاى بى شمار، آنجا كوير است با خاك و آفتاب بى دريغش، آنجا كوهستان است با سلطنت عقابان باشكوهش، اين طرف دريا است با مردان ماهيگيرش كه آوازخوان توفان و تنهايى شده اند. برو به جنگل روبه رو و بر خس و خاشاك درختان پا بگذار، برو و خاك كوير را با هرم گرمايش در دستانت بگير، بگذار تنفس گرم خاك دستانت را بسوزاند كه مرد و زن كويرى در ميان همين هرم گرما به دنيا مى آيند و ياد مى گيرند كه چگونه از كوير گل برويانند. برو به ديدار دريا، آنجا كه ماهى دارد. برو به شهرى كه از در و ديوارش شعر مى بارد. اينجا شهر ديگرى است، آنجا روستايى است با چنارهاى بلند و انار و پرندگان بى نظيرى كه انگار بر شاخه درختان مى رويند. سفر تو را كشان كشان به جايى دعوت مى كند كه خشت وگل اش از حكومت ابدى تاريخ سخن مى گويند. سفر برايت از شهر ها و روستا هاى بى شمارى مى گويد كه در برابرت قد مى كشند و هماورد مى طلبند. جاده برايت لب باز مى كند و نقالى آغاز مى كند. جاده حكايت هاى بى شمارى دارد. نقال شيرين سخن اش از حكايت آمدن و رفتن سخن مى گويد. اين احساس اما براى همگان به يكسان تجربه نمى شود. آنكه آهسته و آرام مى رود، از زندگى سفر نكات بى شمارى مى آموزد. آنكه سفر نه برايش بهانه كه لازمه رسيدن به كارهاى ديگرى است نوع نگاهش متفاوت است. او چشم مى بندد. پرد ه اى بر روى شيشه مى كشد تا جهان از برابر ديدگانش محو شود. نمى رود، مى تازد تا برسد و برگردد. سفر كردن از اين منظر كنكاشى در شناخت عميق تر لايه هاى مختلف درون نيست، يك وسيله است تا تو يا او كه تند مى رود از اين طريق به كارهاى ديگرش برسد يا برسى. سفر كوتاه تر كردن فاصله هاست تا كارهاى گوناگون سامان پيدا كند. نه خاطره اى با خود دارد، نه احساسى ايجاد مى كند. در چنين سفرى نه كوه به چشم مى آيد نه كوير دلنشين مى شود. نه جنگل ديدنى است نه كوير بهانه براى شناخت عميق تر مى شود. امتداد نگاه ما اگر به جاده دوخته مى شود فقط از آن روست كه بفهميم كه مى رسيم

Sunday, November 25, 2007

رمان «خانم دالاوي» با ترجمه «خجسته كيهان» منتشر شد

رمان «خانم دالاوي» اثر برجسته« ويرجينيا وولف» با ترجمه «خجسته كيهان» توسط انتشارات« نگاه» چاپ و روانه بازار كتاب شد. به گفته منتقدان اين اثر يكي از برجسته‌ترين آثار ويرجينا وولف به شمار مي‌آيد كه اكنون براي دومين بار است كه درايران ترجمه و چاپ مي‌شود. بار نخست مربوط به سالها پيش مي‌شود كه اين اثر با ترجمه« پرويز داريوش» منتشر شده بود. ترجمه« داريوش» از اين رمان سالهاست كه ناياب شده و تلاش براي يافتن آن حتي در بازار كتابفروشي‌هاي قديمي به نتيجه نمي‌رسيد. اكنون اين رمان برجسته يك‌بار ديگر ترجمه و منتشر شده است كه از اين نظر واقعا جاي خوشحالي دارد.چندي پيش در جايي خواندم كه قرار است اين رمان با ترجمه مهدي غبرايي هم منتشر شود كه از صحت و سقم آن چندان اطلاعي ندارم. سالها پيش نيز با ساخت فيلم «ساعت‌ها» كه بر مبناي داستان «ساعت‌ها» اثر«مايكل كانينگهام» ساخته شده بود، رمان «خانم دالاوي» ورد زبان اهل كتاب شده بود و بر اساس اطلاعاتي كه از ترجمه اين اثر به دست آورده بودند در به در به دنبال اين كتاب مي‌گشتند. حالا كتاب منتشر شده و مي‌توان با مراجعه به بازار كتاب آن را تهيه و مطالعه كرد.به گفته منتقدان بيست صفحه اول اين رمان پيچيده‌ترين اثر وويرجينيا وولف به شمار مي‌آيد كه خوانش آن نياز به تمركز بسيار بالايي دارد. به نوشته مترجم اثردر سراسر اين رمان نقطه تمركزدائما ازجهان بيروني به ذهن شخصيت‌هايي كه آن را مشاهده مي‌كنند تغيير مكان مي‌دهد. و اين در حالي است كه مكان ماجرا فورا مشخص مي‌شود

Wednesday, November 21, 2007

بغض و باران

باران به وقت پاييز باريدن نگرفت تا رگ‌هاي تاك پدربزرگ و دايي با هم بگيرد . تا بغض ما كنار قبر دايي پيش از ابر باران گرفته ترك بردارد و بشكند در گلوي خسته.حالا كه پاييز مي‌بارد. از دايي رضا و آن تركش‌هايي كه سالهاي زياد در بدنش آرام گرفته بود تنها خاطره‌اي مانده است. باراني كه مي‌بارد وقف خاكش شده است و تركش‌ها سهم زمين.اثر سم شيميايي كه سالها در بدنش مانده و گردش خون‌اش را مختل كرده بود به گمانم رفته است. ببار باران نم گرفته ، بر پاييز ببار، بر شهر پير ببار، بر خستگي ما ببار، بر خاك ماتم گرفته ببار.ببار پاييز رنگ، درختان اين حوالي خسته‌اند. نديده‌اي برگهاشان چه سنگين سنگين نثار خاك بي بوته و گل مي‌شود . از باراني كه بر اين زمين مي‌بارد تا خاطره دايي تنها يك قدم فاصله است .از خاك باران گرفته واندوهي كه بر خاك دايي مي‌بارد هم تنها يك خاطره . اين خاطره و اندوه در قبرستان بي‌چتر زير باران و پاييز كه مي‌ماند بغض مكرر مي‌شود. ببار باران، در بغض مكرر ببار

Sunday, November 11, 2007

برای داریوش نظری، آوازه خوان بزرگ لرستان عزیز


داریوش نظری با نای خسته اش تا انتها می خواند و مغز استخوان را می سوزاند. بخوان داریوش عزیز، بخوان با آن صدای پریشان که قبیله ما گم شده است. بخوان که نه روزگارمان خوش است، نه دنیامان به کام. قرار گذاشته ایم تا در کوهستان های همیشه غمگین با آواز تو و عقاب های سحر خیز و بابونه های عطر آگین به عهدی عتیق یکی شویم. بخوان برادرکم.حوصله ما زیاد است و عادت کرده ایم که به انتهای این راه دور چشم بدوزیم و زل بزنیم و هی زل بزنیم.آواز تو که آواز نیست، آواری است که بر سرمان خراب می شود. اگر که همراهمان باشد چه بهتر، با طاقتی به سختی سنگ و سنگینی کوه همه چیز را تحمل می کنیم. خاک کف پای مردمان خسته، هنوز هم قبر ماست. دیوانه پرستی ات را عشق است. باز هم برایمان بخوان برادر

Saturday, November 10, 2007

اروينگ گافمن در بازار كتاب ايران

كتابفروشي نشر ني، زل زده ام به كتاب‌هاي چيده شده روي ميز و توي غرفه‌ها تا ببينم چه آثار تازه‌اي روانه بازار كتاب شده است. چشمم مي‌افتد به بسته‌هايي ‌كه در گوشه‌اي تل انبار شده و هنوز باز نشده‌اند . به عادت هميشه مي‌روم تا اول به آنها نگاه كنم .فضولي و كنجكاوي در هم مي‌شود. اول اينكه كتابي از « اروينگ گافمن» جامعه‌شناس برجسته آمريكايي به چشمم مي‌خورد.اسم كتاب «داغ ننگ» است. گافمن در اين اثر به تحليل موضوعي جالب مي‌پردازد كه براي همه ما آشنا است. داغ ننگ خوردن اشاره به وضعيتي است كه انسان به خاطر وجود يك ايراد جسمي، يك ويژگي خاص و يا يك وضعيت ويژه با آن مواجه مي‌شود و در ميان جامعه انگشت‌نماي خلق مي‌شود.تحليل‌هاي اين اثر فوق‌العاده جالبند.« گافمن» از برجسته‌ترين جامعه‌شناسان قرن بيستم آمريكاست كه به همراه چهره‌هاي سرشناسي چون ديويد ماتزا، كينگزلي ديويس، نيل اسملسر و همچنين هربرت بلومر يكي از قويترين گرو‌هاي جامعه‌شناسي دهه1960 آمريكا را تشكيل داد.از اين جامعه‌شناس بزرگ تا‌كنون اثري به فارسي ترجمه نشده و تنها در لابه لاي آثار شارحان جامعه‌شناسي اشارات مختصري به نحوه كار او شده است. با اين حساب چاپ اولين كتاب از اين جامعه‌شناس بزرگ با ترجمه« مسعود كيانپور» توسط نشر «مركز» مي‌تواند خبر خوبي براي علاقمندان علوم اجتماعي باشد. اميدوارم اين كتاب به سرنوشت كتاب« طبقه تن آسا» اثر« تورشتاين وبلن» دچار نشود. اين كتاب نيز كه اولين اثر يكي از بزرگترين جامعه‌شناسان آمريكايي بود چند سال پيش با ترجمه« فرهنگ ارشاد» و توسط نشر ني چاپ شده بود، اما چندان كه بايد و شايد در محافل دانشگاهي معرفي نشد. با اين حال تازگي‌ها همين اثر هم به چاپ دوم رسيده است. در هر حال چاپ اين آثار كلاسيك جامعه‌شناسي مي‌تواند براي علاقمندان اين رشته نويد خوبي باشد. در ميان كتاب‌هاي تازه انتشار يافته البته هر از گاه چشم آدم به كتاب‌هايي مي‌افتد كه غرض ناشر فقط و فقط كسب سود بوده و با اين هدف به روش‌هايي نه چندان اخلاقي‌اي هم دست زده است. يكي از اين آثار چاپ يك كتاب آشپزي است كه عنوان آشپزي يانگوم را براي آن انتخاب كرده‌اند. با نگاهي ساده به محتويات اين اثر مي‌توان فهميد كه نه تنها هيچ فرقي با ساير كتاب‌هاي آشپزي ندارد،كه به مراتب نازل‌تر هم هست.حالا آقاي ناشر براي اينكه از جو يانگوم زده جامعه ما سود ببرد، آمده و آشپزي يانگومي را اختراع كرده تا هم به بحران بازار كتاب پايان دهد، هم رقيبي براي ساير كتاب‌هاي عامه‌پسندي از قبيل« راز» باشد كه تا كنون بيش از هفت ناشر عجيب و غريب ترجمه‌هاي گوناگوني از آن را روانه بازار كتاب كرده‌اند.در هر حال اميدوارم ذايقه كتابخواني كشور اندكي تغيير كند تا به جاي اين ناشران عجيب و غريب سودجو چند ناشر درست و حسابي از قبل چاپ آثار ارزنده سود برده و از بحران‌هاي مالي گوناگون نجات پيدا كنند

Monday, November 05, 2007

شعری از آفرین پنهانی

من
هار می شوم
تو کبریت می کشی
عزیزم
نام تمام زنان ما آذر است
شعر از اینجا

Sunday, November 04, 2007

البته كه «كوندرا» بزرگ است

اين درست كه جناب بهمن خان فرزانه فرموده‌اند كه« ميلان كوندرا» نويسنده متوسطي است!! اما مي‌خواستم فقط اين نكته را بگويم كه البته اين شوخي جالب را از آقاي فرزانه نشنيده مي‌گيريم. ميلان كوندرا همان« ك» بزرگ و ديگري است كه« فوئنتس»نويسنده شهير مكزيكي در كتاب «خودم با ديگران»با نگارش مقاله‌اي تحت اين عنوان به شرح و توصيف نقاط قوت او پرداخته است. يك نكته ديگر، جناب فرزانه« آلبا دسس پدس» را هم در مرتبه‌اي بالاتر از« ايتالو كالوينو» قرار داده است. به نظرم مقايسه اين دو نويسنده اصلا قياس مع الفارق است. فعلا تصميم گرفته‌ام عصباني نشوم
مصاحبه با بهمن خان فرزانه را در اينجا بخوانيد. لينك را از يوسف عليخاني دزديدم
در ضمن كتاب خودم با ديگران با ترجمه عبدالله كوثري و توسط انتشارات طرح نو چاپ شده كه مي‌توانيد آن را از كتاب‌فروشي‌ها تهيه كنيد. البته اسم كتاب در چاپ جديد عوض شده كه من اسم جديدش رو فراموش كردم. ولي چاپ قبلي آن با عنوان خودم با ديگران
منتشر شده بود

Saturday, November 03, 2007

پاييز كه نيست

پاييزي كه باران نداشته باشد، ابر نداشته باشد، پاييزي كه برگ‌هاي سرخ و زرد ريخته بر كف سنگ‌فرش خيابان را نداشته باشد كه پاييز نيست. پاييزي كه كلاغ‌ها در باغ‌هايش زرت و زرت قار قار نكنند كه پاييز نيست. ادامه تابستان است. اصلا هر فصلي كه مي‌خواهد باشد. اما پاييز نيست. پاييز كه نبايد آفتاب داشته باشد كه شعاع تند و تيزش يك راست بر فرق سرت بتابد. اين پاييز را هم تخواستيم. نه رنگ برگ ها سرخ و زرد مي‌شود ، نه جار اسب به گوش مي‌رشد، نه قار قار كلاغ اوج مي‌گيرد. فصل رنگ و رنگ، پادشاه فصل‌ها، اكنون گداي گوشه نشيني شده گم و گور در كوچه‌ها. بي تاج و تخت و سلطنت. مرده شورش اين فصل را ببرد كه نه باران دارد نه برگ‌ريزان