Wednesday, October 31, 2007

تا نگاه مي‌كني وقت رفتن است


Monday, October 29, 2007

دلبركان غمگين ماركز و يك كتاب ديگر از كورتاسار ترجمه و روانه بازار كتاب شد

اين روز ها فضاي كتاب‌فروشي‌ها كمي بهتر شده است. يعني مي‌توان رفت و كتاب تازه‌اي در پيشخوان مشاهده كرد. بهترين و البته تازه‌ترين خبر از بازار كتاب‌ هم مربوط به انتشار كتاب« گابريل گارسيا ماركز» بزرگ است. بلاخره قرق شكست و «خاطره دلبركان غمگين من» با ترجمه «كاوه مير عباسي» توسط انتشارات نيلوفر چاپ و روانه بازار شد. از دو سال پيش كه خبر انتشار كتاب تازه‌اي از ماركز در ميان اهل كتاب زمزمه شد تا كنون از اين طرف و آن طرف شنيده بودم كه اين اثر ، اثر بسيار زيبايي است و داستان آن هم مربوط به پيرمردي 90 ساله است كه مي‌خواهد براي يك شب روسپي باكره‌اي را در كنار خود داشته باشد.به هر حال اسم چهار نفر هم نقل مي‌شد كه اين اثر را ترجمه و روانه وزارت ارشاد كرده اند . شايعات هم مي‌گفت كه اين اثر غير قابل چاپ تشخيص داده شده و مجوز نخواهد گرفت. خوشبختانه آن شايعات با انتشار كتاب رد شد و اكنون اهل كتاب مي‌توانند با مراجعه به كتابفروشي‌ها اين اثر را تهيه كرده و از آن لذت ببرند. در ميان آثاري كه منتشر مي‌شوند گاهي اوقات چشم آدم به كتاب‌هايي مي‌افتد كه عليرغم اهميتي كه دارند در بازار كتاب چندان به چشم نمي‌آيند. يكي از اين آثاري كه تازگي‌ها روانه بازار شده ،ترجمه تازه‌اي از آثار« كورتاسار» است.اين اثر با عنوان«داستان‌هاي قر و قاطي»توسط انتشارات «مان كتاب» چاپ و روانه بازار شده است. خب، مترجم آن هم«جيران مقدم»است كه قبلا در روزنامه شرق داستان‌هاي كوتاهي از اين نويسنده را ترجمه مي‌كرد. اين كتاب، يكي از كتاب هاي مجموعه‌اي است كه تحت عنوان « كتاب‌هاي مانك» منتشر مي‌شود. تا كنون پنج جلد از اين كتاب‌ها در قطع كوچك منتشر شده است. متاسفانه معروف نبودن ناشر و احتمالا توزيع نامناسب باعث شده كه اين آثار ارزشمند نا ديده مانده و چندان به چشم مخاطب نيايد.ضمن تشكر از تلاش مترجم و انتشارات مان كتاب، مي‌توانم بعد از خواندن چند داستان زيبا‌ كه با ترجمه خوب «مقدم» در اين اثر آمده به عنوان يك مخاطب كتاب به همه اين اطمينان را بدهم كه با خريد و تهيه اين اثر به هيچ وجه پشيمان نمي‌شويد. واقعا مي‌توانم ارزش انتشار آن را با كتاب تازه ماركز يك اندازه بدانم. نكته ديگر اين كه براي ناشران بزرگ كشورم متاسفم كه براي چاپ چنين آثاري فقط و فقط به شناخته بودن مترجم توجه كرده و لذت چاپ چنين كتاب‌هايي را به راحتي را از دست مي‌دهند

Friday, October 26, 2007

خطر کن

خطر کن، همیشه و در هر حالی. فکر نکن که این مرحله ای که تو در آن قرار گرفته ای آخرین مرحله است. یکبار هم که شده خودت را در موقعیت کسی قرار بده که در موقعیت دشوارتری قرار دارد. اینگونه فکر کن که تو در یک مرحله ماقبل آخر قرار گرفته ای. یک مرحله ماقبل آخر یعنی که یک نفس تا پایان جا داری، پس تلاش کن که از این مرحله تا پایان برای خود راه نجاتی طراحی کنی. به این فکر نکن که از این مرحله تا آن مرحله راهی نیست، به این فکر کن که یک نفس دیگر باقی است . مگر نگفته و نخوانده ای که از این پله تا آن پله فرجی است. پس تلاش کن که راه گشایش در دستان تو باشد نه آن چیزی که به آن فکر می کنی.چند ثانیه وقت داری؟ به این نکته فکر نکن، یک لحظه خودت را در موقعیت کسی قرار بده که فردا صبح قرار است اعدام شود. سخت تر از این که نیست، داستایوفسکی یکبار در این موقعیت دشوار قرار گرفته بود. سه نفری که پیش از او قرار داشتند در برابر جوخه اعدام زانو زدند، بخت و اقبال مانع از اعدام داستایوفسکی شد. ما اینگونه فکر می کنیم، اما همه آثاری که داستایوفسکی بعد از این مرحله خلق کرد ، به نوعی جستجویی بود در یافتن پاسخ این پرسش که چگونه می شود انسان پیش از رسیدن به مرحله آخر خود را به آخر می رساند یا از رسیدن به این مرحله سرباز می زند. خودت را آرام کن. هنوز هم خدا می تواند از حکمی که دیگری بزرگ طراحی کرده بزرگترباشد. پرسش پاسکالی همین است. خود را در موقعیت دشوار گرفتار می بینی، به آن امیدی فکر کن که می تواند این موقعیت دشوار را تغییر دهد. اگر آن امید بزرگ به نتیجه نرسید، در هر حال تغییر چندانی حاصل نمی شود، به هر صورت تو در همان موقعیت دشوار باقی می مانی، اما اگر تغییری صورت گیرد، آن وقت است که باید تغییری آگاهانه در خود به وجود بیاوری. تغییری که با همه تغییرات پیشین تفاوت دارد.خطر کن

Sunday, October 21, 2007

بورخس خوانی

در میان قضایای مکتبی که بنابر آن هیچ چیزی وجود ندارد که با چیز دیگری جبران نشده باشد، قضیه ای هست که اهمیت نظری بسیار کمی دارد، اما ما را در اواخر یا ابتدای قرن دهم به متفرق شدن روی کره زمین کشاند. قضیه با این چند کلمه بیان شده است: رودی وجود دارد که آب آن جاودانگی می بخشد؛ پس باید در جایی، رود دیگری باشد که نوشیدن از آب آن جاودانگی را از میان ببرد. تعداد رودها بی نهایت نیست؛ یک مسافر جاودان که جهان را بپیماید، روزی از همه آنها خواهد نوشید
بورخس
کتابخانه بابل
ترجمه کاوه سید حسینی
ص23

Friday, October 12, 2007

نگاهی به رمان «هزار خورشید تابان» اثر تازه خالد حسینی

نمایشی عامه پسند از یک زندگی تراژیک

هزار خورشید تابان ، اثر تازه«خالد حسینی»، نویسنده افغانی تبار مقیم آمریکا با دو ترجمه به سرعت وارد بازار کتاب ایران شد. این اثر دومین اثر این نویسنده است که بعد از موفقیت کتاب قبلی این نویسنده یعنی« بادبادک باز» در ایران ترجمه و روانه بازار می شود.« هزار خورشید تابان »، روایت دیگری از زندگی مردم افغانستان در 40 یا 50 سال گذشته است. از این نظر می توان با شواهد بی شمار ثابت کرد که این رمان از سبکی تاریخی برخوردار است. با این حال نویسنده علاوه بر تاریخ موضوعات دیگری را نیز دستمایه نگارش این اثر قرار داده است. با اندکی مطالعه می توان دریافت که نویسنده زندگی زنان افغان را در جامعه ملتهب افغانستان مد نظر قرارداده تا از طریق پیوند آن با تاریخ پر فراز و نشیب این کشور بتواند وضعیت دردناک این بخش از حیات اجتماعی جامعه افغان را برای خوانندگان خود ترسیم کند. قهرمانان بخت برگشته این اثر نیز دو زن به نام لیلا و مریم هستند که نویسنده از خلال زندگی آنها از کودکی تا بزرگسالی می کوشد تا وضعیت چنین زنانی را در کشورش به نمایش بگذارد. «خالد حسینی» برای بیان این وضعیت و روایت آن از راوی دانای کل استفاده کرده و روایتش را به شکلی خطی در یک سیر تاریخی پیش می برد.زبان داستان به دور از هر گونه پیچیدگی بسیار ساده است. از این نظر داستان بسیار خوش خوان است. با این حال روایت دانای کل داستان بسیار ملال انگیز است و توی ذوق می زند. به نظرم استفاده کامل از راوی دانای کل روشی منسوخ است که نویسنده با استفاده از آن داستان خود را از یک اثر تفکر برانگیز به یک اثر متوسط تبدیل کرده است. این احساس آنجا تقویت می شود که خواننده پس از مطالعه قسمتی از داستان متوجه می شود که نویسنده داستان برای خوش خوان کردن قصه داستان عشق لیلا و طارق و علاقه این دو از زمان کودکی به همدیگر را به میان می کشد. این اتفاق با شروع فصل دوم داستان که یکسر روایتی از زندگی لیلاست آغاز می شود. به عبارتی می توان گفت که لحن روایت و نوع چینش کلمات در این بخش به روایتی عامه پسندانه از عشق دختر و پسری اختصاص دارد که در جامعه ملتهب افغان زندگی می کنند و از کودکی به نوعی به هم علاقمندند
مطلب كامل را در اينجا بخوانيد

Tuesday, October 09, 2007

تا از پا در آیی

می شود سکوت، می شود فریاد، می شود اشک و فرومی ریزد بر رخسار همیشه نگران، می شود عشق با غمزه و مویی در شکنج و فریب، می شود بی قراری و بی تابی در شبهای بلند بی خوابی. می شود دوستی تا هیچ کس راه به راز دلش نبرد. نه با رنگ پنهان می شود و نه با واژه به ختم کلام می رسد.نه چون اشک بر زمین سرد می ریزد، نه چون نفس بی اختیار از کنج دل راه به عافیت بیرون پیدا می کند.می شود کلمه، می شود انسان، می شود خدا تا خدای گونه به اختیار در گلویت چنگ بیاندازد و ببردت به این سو و آن سو، به هر آن جا که بخواهد. می شود راز تا در کنج دلت خانه کند.می شود اندیشه، می شود هدف، می شود آرمان که حتا اگر که بخواهی نتوانی از آن گریخت. می شود راه، راهی بی انتها که تا ته آن را رفتن نتوانی . می شود اندوه تا شعله در جانت زند به رسم همیشه.می شود آتش تا خاکستری از تو باقی گذارد. می شود باد تا خاکسترت را پراکنده کند، تا نابودت کند، تا عدم شوی به پاس رنج دیرینت، می شود آب تا موج شود ، تا دریا شود، تا غرق جانت شود، تا از پاروهایت بالا رود، تا تو را در خود گیرد. می شود ناز تا نیازش کنی.می شود آشوب و خود سری تا طغیان کنی، تا از پا در آیی و به پایش در افتی . می شود سکوت تا تو را با هفت جان در بدن به میهمانی مردگان روانه کند. می شود عشق تا لبریزی از جانت برون ریزد و به اشتیاق شعله ای در انتظارشوی .می شود به جان دوست، اگر که زیستن از این گونه نبود.از این گونه تلخ

حكايت يك دزدي

در اين فضاي بزرگ مجازي همه جور آدمي پيدا مي‌شود.عده‌اي هستند كه تا كنون نامي از آنها نشنيده اي اما آنقدر زيبا مي‌نويسند كه تو را به جهاني ديگر پرتاب مي‌كنند. عده‌اي ديگر كه تا كنون در نوشتن توانايي چنداني نداشته و هرگز نتوانسته‌اند به هر دليل مطلبي را در جرايد چاپ كنند، با صرف كمترين هزينه وبلاگي راه انداخته و خود را به عالم و آدم اينگونه معرفي مي‌كند كه ايها الناس چه نشسته‌ايد بياييد و ببينيد كه من چه گلي به سر عالم زده ووو...خلاصه حكايت اين دسته آدمها به طرق مختلف قابل تحليل و بررسي است.يكي را بايد مورد تعريف و تمجيد قرار داد و يكي ديگر را بايد سريعا روانكاوي و ديگري را بايد روانه بيمارستان كرد. دسته‌اي ديگر هم هستند كه به مدد بي توجهي ملي ما به حق كپي رايت به آساني مطالب ديگران را دزديده و به نام خود در اين خراب شده مورد استفاده قرار مي‌دهند.اين دسته را بايد به دست عسس سپرد. حتما تا كنون با وبلاگ‌ها و سايت‌هايي برخورد كرده‌ايد كه به ناله و شكايت برخواسته و از اين كه يك طفلك ديوانه پريشان حالي مطلبشان را دزديده سر به شكايت برداشته و از دست آن ديوانه ناله سر داده است . خلاصه كه اين همه روده درازي كردم تا بگويم يك بنده خدايي كه نمي‌شناسمش آمده اين مطلبم را كه يك سال پيش در وصف ايرج رحمانپور ترانه سرا و خواننده لرستاني نوشته بودم به نام خود در وبلاگش منتشر كرده است. حالا كه دارم نگاه مي‌كنم مي‌بينم عجب اعتماد به نفس بيمارگونه‌اي بايد داشت كه اينگونه مطلب ديگران را بدزدي و به روي مبارك هم نياوري. خلاصه كه اين وبلاگستان محيط پر تناقض عجيبي است. همه جور انساني در آن پيدا مي‌شود. خوب و بد، بيمار و سالم، عاقل و ديوانه. همه هم بسته به اين دارد كه انسان از چه زاويه‌اي بخواهد به دنيا نگاه كند. من يكي ازدست اين جناب دزد چندان گله اي ندارم. خب اگر قرار بود كسي با استفاده از نوشته‌هاي ديگران به جايي رسيده باشد كه تا كنون چند نويسنده موفق از اين دست به دنيايي نوشتن معرفي شده بود. نوشته‌هاي اين وبلاگ هم فقط برداشت‌هاي شخصي من از دنياي اطرافم هستند، اگر مي‌دانستم قرار است با اين نوشته‌ها، ديوانه‌اي براي خود كسب وجه كند هر گز در اين خراب شده رد پايي از خودم نمي‌گذاشتم. خدا همه بيماران را شفا دهد

Monday, October 01, 2007

اندر احولات سپری شدن یک روز سگی

از صبح دیروز شروع کرده ام به جمع کردن اثاثیه تا امروز جا به جایی دیگری را تجربه کنم. از این سر شهر به آن سر شهر، از این خانه به آن خانه، تجربه خانه به دوشی هر ساله دست از سرم بر نمی دارد. پول های قایم کرده در بالشت به همان اندازه بود که بتوانم با این تورم لجام گسیخته بخش مسکن برای یک سال دیگربا زندگی مستاجری در این شهر خراب شده دوام بیاورم.کتاب ها را در کارتون ریخته ام و دارم به کتابخانه های خالی از کتابم نگاه می کنم. یک روز کامل وقتم را فقط گذاشتم سر بسته بندی کتاب ها. نکته اخلاقی این یک روز هم دستم آمد. اگر مستاجرید کتاب نخرید. گور پدر ادبیات و تاریخ و فلسفه، دیروز من یکی از کت و کول افتادم. تازه این اول عشق است. امروز باید کارگران زحمت کش بیایند و در امر خانه به دوشی این جانب همیاری کنند. بعدش هم که عزاداری مفصلی برای چیدن شان در پیش دارم، بگذریم...وسایل آشپزخانه و گاز و سماور و مبل و تلویزیون و کامپیوتر بخت برگشته بینوا هم باقی مانده اند. جمع کردن این همه وسیله مسخره تک و تنها بدبختی بزرگی است. از شانس احمقم به هر کسی که می شناختم از دوست و آشنا زنگ زدم ،هیچ کدام در دسترس نبودند تا در این لحظات دراماتیک کمی همراهی کنند. یکی در مسافرت بود و آن دیگری میهمانی را ترجیح داده بود. یکی که هیچ شب خدا خوابش نمی گیرد و وقت و بی وقت نیمه های شب ، هر وقت عشق اش بگیرد با زنگ تلفنش همه مردگانم را جلوی چشمم میاورد از بخت من برای اولین بار در طول عمرش ساعت 9 خوابیده بود. از لجم به مادرش گفتم من 10 هزار تومان رشوه می دهم تا بیدارش کنید. مادر بود و دلش نیامد. با خنده گوشی را گذاشتم و با گریه به بدبختی خودم خندیدم.خلاصه که داستانی داشتم.دو روز از محل کارم مرخصی گرفتم تا این شر عظیم را از سر خود وا کنم. تازه با خوش خیالی به بچه های روزنامه گفته بودم که گزارشم را در خانه می نویسم و برایتان آن لاین می فرستم. هم اینجا به همکاران عزیزم اعلام می کنم که بنده غلط بیجا کردم. به بزرگواری خودتان ببخشید و اینجانب را حلال بفرمایید. من الان در کام شیر گرفتار شده ام و ساعت یک نصفه شب صبحانه و نهار و شام را یک جا به اندازه یک بشقاب میل کردم. شما اگر امروز وضعیتم را مشاهده می کردید با این حال زار، فکر کنم چند تا گزارش هم به جای من می نوشتید تا اندکی تسلایم بدهید. یک چیز دیگر خطاب به آن دوستان عزیزی که اس ام اس های حاوی همیاری مرا پاسخ ندادند و به خیال خودشان مرا پیچاندند. نخیر عزیزان، این جانب اگرچه گرفتار توفان شده ام اما بلاخره سهمی از ساحل آسایش نصیبم می شود. آن وقت من می مانم و شما یاران و دوستان و آشنایان نزدیک و دور که حسابهایی را با هم تسویه کنیم. الغرض امشب را خوب به ریش اینجانب بخندید. اما در تعجبم که چرا این کار را با خود می کنید، شما که می دانید بنده دستی دور در پیچاندن دارم، آیا از کرده خود نادم و شرمسار نیستید و نمی دانید که گذر پوست به دباغخانه می افتد. اگرشرمسار هستید که هستید و پوستتان قرار است به دباغخانه سری بزند تا چند ساعت دیگر از امروز هم بنده همین آش و کاسه و کاسه را دارم، می توانید حضور سبز به هم برسانید و اندکی از آلام اینجانب را تخفیف بدهید