كافه،سيگار و قهوه ،ديوار هاي غبار گرفته و باراني اگر ببارد همراه با نم بخاري كه بر شيشه ها مي نشيند . عبور دختركي گريان با بوي پرتقال. روزنامه هاي كهنه و پوسيده در دست مشتريان روبه رو. گاو نر و مرد كهن در صفحات لعنتي . كافه با بوي سيگار و عطر قهوه اي تلخ
هي مشتري سيگارت را آن طرف بگير اين حوالي دلي آغشته بنزين است، شعله مي كشد
سيگار و قهوه و كافه اي دنج در محله اي بي نام و نشان. مردي بر روي سنگ فرش قدم مي زند . زني آواز نخوانده بر لب نجوا مي كند . فرهاد هم هست با نغمه ي بي رياي آوازش در نيم روزي ملال آور. ما سرفه مي كنيم. ما لعنت مي فرستيم. ما در خود فرو مي رويم . در كنجي پنهان مي شويم . افسرده ، شاد ، ديوانه ،نوميد
در اين حوالي منتظرم
سالهاست زور میزنم اما این دندهی لعنتی جا نمیرود⏤نسخه دوم
-
«اگه مجبور بشم اینو بگیرم باید یه پتو روش بکشم نبینمش.» این را سعید چند
هفته قبل از ناپدید شدنش گفت. از همین جملهی کوتاه که یادم است با مسخرگی
همیشگیاش ب...
3 months ago
No comments:
Post a Comment