پابلو نرودا روزی اعلام کرد که اگر شاعر نشده بود ، خانه ساز می شد . می توانست این را هم به دنبال حرفش بگوید که خانه هایی ساخته است. او تا پیش از مرگش در 23 سپتامبر 1973 ، یعنی دقیقا دوازده روز بعد از مرگ شیلی دموکراتیک ، که آنقدر دلبسته اش بود، توانسته بود سه خانه در سه مکان مختلف بخرد و سالها وقف توسعه ی آنها ، افزودن تارک برج کلیسا ، تالارها ، برج های دیده بانی، مهمانسراها ، و کتابخانه هایشان بکند .
بعد از مرگش خانه ی واقع در والپارسو ، زیر و رو شد و بیوه او ، ماتیلد ، از تعمیر آن خوداری کرده است. خانه درست مثل آن روزی که سربازها عزم جزم کردند که سری به آن بزنند، باقی مانده:پنجره ها درب و داغون،درها شکسته و اسباب و اثاثیه و نقاشی ها خرد شده اند . ماتیلد می خواست این خانه تاراج شده یک سمبل باشد .ماتیلد می گفت جهانیان می توانند راحت مجسم کنند که وقتی آدمهای پینوشه با برنده جایزه نوبل شیلی و بزرگترین شاعر اسپانیایی زبان این گونه رفتار می کنند ، بابا خوانندگان نرودا چگونه رفتاری دارنند: با آدمهای فقیر ، بی دفاع و گمنام.
خانه دوم در سانتیاگو است . وقتی ماتیلد با جسد نرودا از بیمارستان به آن بر می گشت ، همه جای خانه را آب برداشته بود . سربازها توی خانه ریخته بودند و شیر آب آشپزخانه و حمام ها را باز کرده و رفته بودند. تابوت نرودا را - که سیاه نبود ، چون از رنگ سیاه بدش می آمد - روی میز وسط آن مکان پر از گل و قلوه سنگ گذاشتند .
سومین خانه ی او از همه معروف تر است؛ خانه اش در ایسلا نگرا دهکده کوچک ساحلی پر از صخره، موج و مرغ های نوروزی . این خانه هم مورد هجوم سرباز ها قرار گرفته بود، اما تخریب نشده بود . دلیلش شاید این بود که وقتی آنها آمدند شاعر آنجا بود و داشت از سرطان می مرد . آنها به دنبال اسلحه و چریک ها و کمونیست ها می گشتند: لای تک تک کتاب ها، چاپ های اصل آثار ویتمن و آرتور رمبو را باز کردند؛نور چراغ قوه های شان را توی مجموعه ی بی مانند صدف های دریایی و ناوهای محافظ داخل بطری انداختند؛ پشت نقشه های قرن هفدهم آمریکا و پشت مجسمه های جلوی کشتی های دکلی را ، که از تمام گوشه های دنیا آورده بود ، گشتند. حتی لوکوموتیو رنگارنگ کوچک حیاط جلویی را، که مایه شادی کودکانی بود که به آنجا می آمدند، گشتند .
وقتی سرگردمسئول عملیات بلاخره شاعر را که در بستر افتاده بود دید ، دستپاچه شد و عذر خواهی کرد:" ببخشید عالی جناب، ولی به ما خبر داده اند که چیز خطرناکی در اینجا وجود دارد
حکایت می کنند که نرودا جواب داد:" یک چیز در واقع بسیار خطرناک . اسمش شعر است
سرگرد سرفه کرد و بعد به تجسس افرادش خاتمه داد .
آریل دورفمن، یادداشت هایی از شیلی،چالش های حقوق بشر، نشر آگه، سال 1384
سالهاست زور میزنم اما این دندهی لعنتی جا نمیرود⏤نسخه دوم
-
«اگه مجبور بشم اینو بگیرم باید یه پتو روش بکشم نبینمش.» این را سعید چند
هفته قبل از ناپدید شدنش گفت. از همین جملهی کوتاه که یادم است با مسخرگی
همیشگیاش ب...
1 month ago
No comments:
Post a Comment