Wednesday, March 18, 2009

حکایت خداحافظی با روزنامه ایران

سرباز بودم که دانشگاه قبول شدم. رفتم برای انجام کارهای تصفیه حساب، دوره آموزشی بود و بچه های گروهان ما همه مرخصی میان دوره را سپری می کردند. اما من مجبور بودم که در همان روزها برای تصفیه حساب به پادگان مراجعه کنم. رفتم و همه کارها را انجام دادم . از صبح تا ظهر طول کشید. آخرین مرحله کار این بود که بروم آسایشگاه و وسایلم را بردارم. همین، رفتم. دم در آسایشگاه سربازی پست روزانه خود را سپری می کرد. بچه ها همه مرخصی بودند و در نتیجه وظیفه آن سرباز این بود که از آسایشگاه خالی محافظت کند. جلو رفتم و وضعیت خودم را برایش توضیح دادم. مامور بود و به قول خودش معذور، گفت : تا مامور بالاترش تائید نکند اجازه نمی دهد تا من وارد آسایشگاه شوم . هر چه توضیح دادم که من همه امضاها را گرفته ام و اینجا فقط قرار است در حضور شما چند قلم وسیله شخصی خودم را بردارم، قبول نکرد. احساس کردم که دیگر جای توضیح نیست . رفتم و با مامور بالاتر برگشتم و اجازه گرفتم که وسایل شخصی ام را از داخل آسایشگاه خالی بردارم و بروم پی کارم . ناراحتی خاصی از آن سرباز نداشتم و چون خودم هم در موقعیت او بودم حق را به او دادم . وقت برگشتن اما احساس کردم که این سرباز قرار است برای ابد یک جای خاطرات من باقی بماند . پس درنگ نکردم و کلاه سربازی ام را برداشتم و به او هدیه کردم . اولش قبول نکرد، گفت که من با شما برخورد بدی داشتم، برایش توضیح دادم که نه؛ تو وظیفه ات را انجام دادی . کار من درست شده و ناراحت نباش . کلاهم را به او دادم و از پادگان خداحافظی کردم .حین خداحافظی هیچکدام از دوستانم در پادگان نبودند، با جای خالی شان خداحافظی کردم و رفتم . اینجوری راحت تر بودم.
این حکایت را گفتم تا بگویم همیشه خداحافظی در شرایطی که کسی بدرقه ام نمی کند برایم آسان تر است . از همان روزی که کلاهم را به آن سرباز بخشیدم لحظه خداحافظی در هر شرایطی را با آن وضعیت مورد سنجش قرار می دهم . پس سعی می کنم هر جا که قرار است خداحافظی کنم لحظه خداحافظی را طوری تعیین کنم که کسی بدرقه ام نکند . دیروز هم که با روزنامه ایران خداحافظی کردم این شرایط را در نظر گرفته بودم . روز قبل به ناگاه نامه ای از قسمت اداری موسسه به دستم رسید که در چند خط نوشته بودند همکاری با شما از تاریخ پایان اسفند تمام است.همین!
خاطراتم با روزنامه ایران به سال 74 بر می گردد. زمانی که از پادگان جدا شدم و برای تحصیل در رشته روزنامه نگاری راهی تهران شدم. برای این که در کارم موفق شوم از همان روزهای نخست با چند تن از دوستان به دفاتر روزنامه ها رفتیم و بعد از اینکه در چند روزنامه اصلا راهی به تحریریه پیدا نکردیم به لطف فرامرز قراباغی عزیز و رسول اصغری دوست داشتنی، اجازه پیدا کردیم که تحریریه یک روزنامه را از نزدیک ببینیم . همین دو روزنامه نگار توانا به ما جوانان شهرستانی راه و چاه کار را آموختند. استادمان شدند. توضیحش بماند برای بعد . غرض این بود که حلقه اتصال زمانی خود با روزنامه ایران را بگویم . آن روزها من جوانی دانشجو بودم و حتی نمی دانستم که قرار است به خاطر مطالبی که در روزنامه می نویسم حق التحریری دریافت کنم . یک روز اما آقای قراباغی به ما خبر داد که پولتان آماده است . با محسن دوستم از سر سادگی فکر کردیم که« نکند از دست ما ناراحت شده اند» اما بعد فهمیدیم که نه، کار بر همین قرار است . بگذریم . از آن زمان به بعد در روزنامه ها و رسانه های زیادی کار کردم . قرار حرفه را شناختم، خوب و بد کار را فهمیدم، آزمودم، تجربه کردم، بزرگ شدم. همه اینها گذشت تا به امروز...
4 سال از همکاری مجددم با روزنامه ایران می گذرد. آن روز که برای همکاری مجدد به این روزنامه فراخوانده شدم محیط تحریریه در مقایسه با روز اولی که به آنجا پا گذاشته بودم خیلی فرق کرده بود . دیروز هم که با آنجا خداحافظی کردم هیچ شباهتی با روز نخست ورودم نداشت . روز قبل اش نامه ای به دستم دادند که در آن ضمن تشکر از همکاری با روزنامه قید شده بود که همکاری با شما از این تاریخ به بعد با روزنامه تمام است . همین! یعنی که دیگر این طرفها پیدایت نشود .(من به جز روزنامه ایران در روزنامه اعتماد ملی هم کار می کنم . آیا دلیلش این است؟ هنوز نمی دانم؟) دل کندن از محیط روزنامه ایران برایم سخت بود. اما دل کندم . خداحافظی را هم گذاشتم برای روزی چون چهارشنبه که فردایش قرار نیست روزنامه منتشر شود و طبیعی است که خیلی از همکاران در روزنامه نباشند . دیروز رفتم، وسایلم را برداشتم. همه وسایلم چند کتاب بود و چند گزارش نیمه تمام . چند ساعتی با همکاران باقی مانده در تحریریه گفتیم و خندیدیم . بعد در سکوت کتابهایم را برداشتم و خداحافظی کردم . به همین سادگی! میدانم که مدیریت امروز روزنامه ایران علاوه بر من چندین نفر دیگر را نیز اخراج کرده است . درباره دلیل اخراج دیگران چیزی نمی دانم، اما درباره وضعیت خودم یک نکته را نمی توانم ناگفته بگذارم . من یک گزارشگر حرفه ای هستم . آنقدر به کار خود و توانایی خود اطمینان دارم که حاضرم در برابر بزرگترین استادان این حرفه آزمون گزارشگری برگزار کنم و توانایی خودم را در نوشتن به آنها نشان دهم . این غرور نیست ، اصرار برتوانایی حرفه ای است . همه دوسنان و آشنایان من هم می دانند که تاکنون هیچ موقع از خود تعریف نکرده و نسبت به توانایی خودم تعصب نداشته ام . بر اساس چیزی که در روزنامه ایران از ما خواسته بودند هر ماه 4 گزارش به دبیر سرویسم تحویل دادم . دیدگاه اداری را درباره روزنامه نگار نه تنها در روزنامه ایران که در هیچ روزنامه ای قبول نداشته ام، پس درباره ساعات ورود و خروجم به روزنامه دوست نداشته ام چونان یک کارمند فلان اداره رفتار کنم . اگر هم که مدیران روزنامه از درک این نکته عاجز بوده اند ترجیح داده ام که ضرر شخصی به خودم برسد.(بابت تمامی دیرکرد ساعات حضورم در روزنامه از حقوقم کسر شده و هیچگاه نسبت به آن اعتراض نداشته ام، بابت تمامی مرخصی های اداری اضافه ام از حقوفم کسر شده است . پس دینی به کسی ندارم. اگر مبنا ساعت حضور در محل کار است من تمامی خسارت حضور نداشتنم را پرداخته ام) ولی همیشه دوست داشته ام بین من و یک ماشین اداری تفاوت وجود داشته باشد . من روزنامه نگارم، کارمند یک اداره نیستم که قرار است از ساعت 8 صبح به کار ارباب رجوع رسیدگی کند. من روزنامه نگارم، حتی در زمانی که در خیابان بیهوده قدم می زنم، هوایی که نفس می کشم برایم حکم سوژه را دارد . با آن پیوند می خورم و از دلش گزارشی به وجود می آورم . گناه من چیست که مدیریت روزنامه ایران از درک این نکته عاجز است. گویا توقع این است که من روزنامه نگار، ساعت 8 در روزنامه حاضر باشم و ساعت سه و نیم بعد از ظهر محل کارم را ترک کنم . خب ، پس اگر چنین توقعی وجود دارد من چه توضیحی دارم که بدهم؟ این یعنی زبان گفتگو را ببند. بگذریم از این که از ابتدای مدیریت جدید روزنامه، زبان گفتگو به هیچ وجه باز نبود. در کل، من روزنامه نگار مدیران روزنامه و سردبیر را اگر هم می دیدم در موقعیتی نبود که با آنها زبان به گفتگو بگشایم .
روزنامه ایران به گمان من یه اداره است . اصلا قصد توهین ندارم، خودم هم تا همین دیروز بخشی از آن مجموعه بودم .حتا با آشنایی کامل به اصول حرفه ای کارم می توانم به دلایل متعدد ثابت کنم که در این روزنامه با افرادی آشنا شده ام که بیش تر از همه کسانی که در عمر خود دیده ام با اصول حرفه ای کار آشنایی دارند، در همین مجموعه می توان گلچینی از بهترین روزنامه نگاران ایران را انتخاب کرد. من به تک تک آنها احترام می گذارم . کلاهم را برای زحمات تک تک همکاران بر می دارم، به تک تک آنها در همین فضای مجازی خسته نباشید می گویم . حتا به گرایش سیاسی افرادی که به این محیط وارد شده اند کاری ندارم . برخی از آنها برای من نمونه بهترین دوستان و انسان ها بوده و هستند . روی سخنم با آنها نیست . اگر می گویم در این روزنامه عده ای کارمند قرار است صبح ساعت 8 در محل کارشان حاضر باشند و تا پایان ساعت کاری در آنجا حضور پیدا کنند . بحثم درباره توانایی حرفه ای آنها نیست. بحث بر سر ساختاری است که بر این روزنامه حاکم شده است . بر خلاف همه روزنامه ها که تحریریه اصل اول تشکیل دهنده ساختار اداری است ، در این روزنامه یک اداره درست شده که روزنامه نگارن در حکم ارباب رجوع آن به شمار می آیند. به همین دلیل است که مدیر روزنامه به جای نگاه کردن به نتیجه کار روزنامه ، به جای دقت کردن به نتیجه کار روزنامه نگاران این مجموعه، به گزارش هایی توجه می کند که امور اداری روزنامه برای او فرستاده است. نتیجه این می شود که روزنامه نگاری که از او خواسته اند هر ماه 4 گزارش بنویسد در عین حال که گزارش هایش را به موقع نوشته و تحویل داده است در این باره مورد بازخواست قرار می گیرد که تو فلان ساعت کسر کار داشته ای . خنده دار نیست؟ سنجش حجم کار یک روزنامه نگار که کارش با نوشتن است بر اساس ساعات حضورش در موسسه مطبوعاتی به نظرم خیلی خنده دار است.(من خیلی از گزارش هایم را شب ها نوشته ام، ساعاتی که قرار بوده حکم ساعت استراحتم را داشته باشد، این را چگونه ثابت کنم؟) البته می دانم که این وضعیت فقط خاص روزنامه ایران نیست. متاسفانه در تمامی رسانه هایی که سایه نگاه دولتی بر آنها حاکم است این وضعیت وجود دارد.خوشبختانه در روزنامه هایی که از سوی بخش خصوصی اداره می شوند این وضعیت حاکم نیست . ازنگاه مدیریت روزنامه ایران اما هنوز همه روزنامه نگاران قرار است در حکم ارباب رجوعی برای قسمت اداری روزنامه باشند . از این نظر به باور آنها، من که یک گزارشگر حرفه ای هستم به خوبی و به درستی قوانین ارباب رجوعی را مراعات نکرده ام . اگر این گونه است خوشحال و خرسندم که هیچگاه ارباب رجوع خوبی نبوده ام. ترجیح من آن است که همان روزنامه نگار باقی بمانم . می توانم در نیم ساعت بهترین گزارش ها را بنویسم، اما حاضر نیستم همه ذهنم را معطوف به این کنم که مثل انسان های خوشبخت ساعت 11 شب بخوابم تا ساعت 6 صبح از خواب برخیزم ، صبحانه ام رابخورم و بعد با شکم سیر مثل یک کارمند خوب ساعت 8 سر کارم باشم .
سخن به درازا کشید. غرض درد دلی ساده بود. اگر شما هم جای من بودید و در آستانه چند روز مانده به سال تازه ناگهان به جای قدردانی از همه زحماتی که بابت نوشتن تک تک کلماتی که نوشته اید، حکم بر نیامدنتان به محل کار می خورد واکنشی بهتر از این نداشتید. در این نوشته تلاش کردم به هیچ همکاری توهین نکنم، غرض درد دل بود. به تمامی افرادی که در روزنامه ایران مشغول کار هستند احترام می گذارم . همه را دوست دارم، برای زحماتی که متحمل می شوند احرام قائلم . بحث کلی ام درباره ساختار اشتباهی است که بر این رسانه حاکم شده است . نگران خودم نیستم . آنقدر توانایی دارم که بتوانم با استفاده از تخصص خود به زندگی در این شهر شلوغ ادامه دهم . اما این ساختار، ساختار اشتباهی است . اگر قرار است چنین ساختاری بر هر رسانه ای حاکم شود نتیجه اش چیزی جز ضعیف شدن آن رسانه نیست.
برای خداحافظی با روزنامه ایران به همان قرار همیشگی روزی را انتخاب کردم که کسی بدرقه ام نکند. دیروز که از روزنامه بیرون زدم به جز چند تا از همکارن کسی آنجا نبود. بغض کردم اما نه چندان که راه نفس بر گلویم ببندد. کتابهایم را در کیسه کوچکی ریختم، با دوستانی که بودند خداحافظی کردم . 4 سال خاطره را در خود دفن کردم و از روزنامه زدم بیرون . کلاهی نداشتم تا تقدیم نگهبان دوست داشتنی روزنامه ام بکنم . یادش به خیر روزنامه ایران...

No comments: