خیلی وقت است که چراغ این خانه خاموش است،دیوارهایش،پنجره هایش،سمت شمالش،جنوبش، خاطرات و چشم هایش را غبار گرفته است. روزگاری انسانی در اینجا زندگی می کرد، با ایام بی شمار. انسانی با آرزوهای کوچکش، با کوهستان و آفتابش.ایلیاتی است و کوچ و بازگشت. زندگی همین است، رفت و آمد و پرسه زنی.بارها پیش آمده بود که دلم هوای اینجا را داشت، اما کلمه ای در گلویم نبود، صدایی نداشتم، خاطره ای نداشتم، ایلیاتی غریبی بودم در راه و سکوت. کلمه برای نوشتن نبود، برای نگریستن بود، به کلمات فقط خیره می شدم. هنوز هم حرفی برای گفتن نیست، تنهای این خانه غبار گرفته ام. در سکوت و راهی که تمامی ندارد. با اسب هایمان از اینجا می گذشتیم و سنگینی خاطرات، فراموشی ام را گرفت. اینجا را شناختم، پنجره اش را به خاطر آوردم، سکوتم را شناختم، رنگ و ارغوان و بارانش را به یاد آوردم. دوستی ها و رازهایش را آشنا دیدم.گردش چرخیدم و کتابهایش را دیدم، از کلیدی که داشتم غبار گرفتم، قفلش را وا کردم. تن اندوه و شادی ام را دیدم، برگ پاییزش را جستم، کلماتم را جستم، نامم را جستم و خود را اینجا دیدم، نشسته با شرمی معمولی در خانه ای که از آن من است، خانه ای که دوستش دارم.
سالهاست زور میزنم اما این دندهی لعنتی جا نمیرود⏤نسخه دوم
-
«اگه مجبور بشم اینو بگیرم باید یه پتو روش بکشم نبینمش.» این را سعید چند
هفته قبل از ناپدید شدنش گفت. از همین جملهی کوتاه که یادم است با مسخرگی
همیشگیاش ب...
4 weeks ago