نوشته ها در خويش آتش زدند. كتاب هاى خوانده نشده در پس ديوارهاى تاريخى به روياى خويش درآويختند. آرزويشان را با يكديگر در يكديگر خلاصه كردند و در مجموع به اين نكته بديهى رسيدند: «در خويش آتش بزنيم.» گونه اى خودكشى براى انكار خويشتن، براى انكار وجودى كه از فرط يكجانشينى به امرى درخود خلاصه شده بود. كتاب هايى نوشته شده كه درك نمى شوند و كمتر خوانده مى شوند. وجودشان به امرى بى معنا تبديل مى شود. آن يكجانشينى سكرآور در آخر بايد به اين نقطه ختم مى شد. سيم برق و شعله اى كه از پس آن به انبوه كاغذها رسيد، در اينجا دروغى است برساخته ما. سيم برقى وجود نداشت. آنجا كه نوشته ها پيش پيش حكم مرگ خويش امضا كرده بودند. آتش جدال شعله با كاغذ نبود، آتش تولد مرگ در ازدحام بى معنى كلماتى بود كه پيشتر حضور مرگ آور خويش را احساس كرده بودند. نوشته ها در خويش آتش زدند. هنوز زود است ما اين حركت را نشانه اى ققنوس وار براى شكل گيرى وجودى ديگرگونه بناميم. بايد زمان بگذرد تا چنين تفسيرى محل عرضه پيدا كند. بنابراين در حال حاضر اجازه خودنمايى به چنين تفسيرى ندهيم، بهتر است. كتاب هاى نخوانده شده، كتاب هاى بى سر، اين كتاب ها را مى توان كتاب هاى سفيد قلمداد كرد. كتاب سفيد درخور آتشى است، از اين گونه تلخ. نفى خواهش زيستن در اين حركت نمادين از سوى كتاب ها را مى توان از دو زاويه مورد تفسير قرار داد. كتاب ها در جهان واقعى يا به اين نكته رسيده بودند كه وجودشان وصله اى است بر تن جهان. پس اين وجود خوشايند اكنون و درخور زيستن نيست. يا آن را نشانه اعتراض اندوه بارى دانستند كه از فقدان احترام به كلمه ياد مى كرد. مى توان گونه اول را از زاويه خودكشى به مثابه نفى زيستن، نفى خواهش زيستن مورد بررسى قرار داد و بر گونه دوم انگ ايدئولوژى چسباند و آن را صداى اعتراضى مرگبار ناميد. شما از چه زاويه اى به آن مى نگريد. جهان از كلمه تهى شده است. كلمات از منظر ديد ما حذف شده اند. كلمات كتابخانه اى، كلماتى زندانى اند. زندانى اگر به ابد محكوم شود، به مرگ خويش راضى است. مرگ را از اين زاويه مى توان رضايت دادن به گونه اى از آزادى دانست. آيا نوشته ها به تنفس در فضاى آزاد به هرگونه كه باشد، مى انديشيدند؟ اين ديگر براى ما معلوم نيست. ما پاسداران درستى براى حفاظت از كلمات نبوده ايم. پس چه بهتر كه دم فرو بنديم و بر اين حركت دوگانه مرگبار تاملى خاموش داشته باشيم. اما تامل خاموش خود مرگ ديگرى است. از اين ديالكتيك چگونه مى توان نجات يافت. وقتى ارزش كلمات به ارزشى شىء گونه تقليل پيدا مى كند، اين ماييم كه به اشيا تبديل شده ايم و پيشاپيش حكم مرگ خويش را امضا كرده ايم. پاسداشت كلمه پاسداشت حضور خود ما است. آتش كه به كتابى مى افتد آتشى است كه بر جان ما افتاده است... يا سهمى از آن به كتاب ها رسيده است، يا كتاب ها خود بخشى از اين آتش را به جان خويش راه داده اند. وقتى جهان از كلماتى تهى مى شود، چه جاى توليد كلمه است. كسى كه به حضور معنا در بطن كلمات واقف نباشد يا به حضور آن اهميتى ندهد، چه جاى آن كه بنشيند در زندان كلمه اشكى به پهناى صورت بريزد. اين گريستن ديگر امرى نازل و پيش پاافتاده است. خود را به آن راه ديگر زدن است. همان نينديشيدن است. پس چه بهتر كه خود را به آن راه ديگر نزنيم. بپذيريم كه كلمات از ما گريخته اند. خواهش زيستن در نزد آن فراموش شدگان ابدى چندى بود كه به امرى بى معنا تبديل شده بود. حضور يا عدم حضور در اين وضعيت فرق چندانى ندارد. آتش خاموشى كه بر جان آن ياران مهربان افتاد، عمد خودخواسته اى بود كه از درونشان شعله كشيده بود. يك نوع خودسوزى، كتاب ها در خويش آتش زدند تا با ما از رويايى بگويند. روياى خوانده شدن، روياى فهميده شدن
شش جهت است این جهان
-
پدر بزرگم همسن من که بود مرد. دقیقا همین سن. چهل و دو. زود مرد و مرگ
زودهنگامش به نوعی تاریخ نحیف خانواده ما را شکل داده. هر چه میگذرد این را
بیشتر میفهم...
3 weeks ago
No comments:
Post a Comment