مدرسه با فرصت و فراغت به خانه ما نمي آمد. با عجله مي آمد. همين که چشم باز مي کرديم ، مي آمد. اجازه خريد لباس به ما نمي داد و فرصت بازخواني مطالب سال گذشته را از ما مي گرفت. ما البته هيچ موقع فرصتي براي بازخواني نداشتيم!
مدرسه اما تازگي هر ساله بود. يک نوع تنوع در بي تنوعي روزگار. اين تنوع بعد از گذشت چند روز البته به کسالت تبديل مي شد. آن روزهاي کشدار، آن بعدازظهرهاي خلوت و غمگين و عبوس. مشقهاي ننوشته. تکاليف جا مانده ، معلم رياضي و نقش او در قبض روح بچه ها
مدرسه فرصت بازانديشي دانسته ها نبود. تجمع انديشه هم نبود. يک نوع روزمرگي روزانه در گذر زمان بود. تلخ ، تلخ. در اين جغرافياي اندوه و بازي طفل بازيگوش تنها بهانه اي براي فرار کافي بود. يک بهانه کوچک
در اين احوال يا مادر مريض مي شد يا پدر عزم مسافرت مي کرد و سپس ما مانده بوديم و بيماري مادر و مغازه اي که بايد به جاي پدر مي چرخانديم. ما دروغ مي گفتيم. دروغ بازي زباني ما بود. راز دانايي ما همين بود.دانستن اين که دروغ مي گويی. معلم در کلاس خدايي مي کرد. فره ايزدي بر سر داشت آنقدر که پر هيب اش حتي در کوچه هاي خيلي دورتر از مدرسه نيز ما را مي لرزاند. ما از جلوي خانه معلم رد نمي شديم. ما ثمره آموزشي ناقص بوديم که در حرکت کمال خواهانه اش از ما طفلي مي ساخت مطيع ، رام و سربه زير. ما اما رام نمي شديم ، مطيع نبوديم و سر به زيري نياموختيم
زنگ آخر شادمانه ترين پيام تحصيلي بود. انگار آزادي خود را دوباره به دست مي آورديم ، اين را مي شد از هجوم ديوانه وار بچه هاي مدرسه به سمت در خروج فهميد. کلاس درس ، حياط مدرسه ، آقاي معلم ، چوب ، درس املا، انشا، اين انشاي لعنتي که هميشه در پي بازکاوي مفهوم علم و ثروت سرگردان مي ماند و دايما مي خواست بداند ما نصيحت نياموزان روزگار تابستان را چگونه گذرانديم
يعني چه؟ معلم که مي دانست ما چه مي کرديم. راستش هنوز هم راز آن سوژه کليشه اي و تکراري درس انشا را نياموختم. مدرسه ، چه خاطره ، چه عادت در ما حضور دارد
راز شکل گيري بخشي از خصايص و رفتارهاي ما در کنش اجتماعي مان را بايد در مدرسه جستجو کرد. مدرسه آن خاطره ازلي هميشگي ماست. و معلمانمان آيا مي دانستند با روح و جان ما چه مي کنند
معلم هايي داشتيم که با لحظه لحظه حضورشان زندگي مي کرديم و عاشقي مي آموختيم آنها که هنوز هم بر همه فرصت هاي با شکوه زندگي مان سايه گسترانيده اند يا آنهايي که چوب آموزششان هيچ نشاني از زمزمه محبت نداشت ، راز بي علاقگي من نسبت به رياضي را هيچ کس بهتر از آن معلم رياضي ام نمي داند
در بعدازظهري دلگير در پي جهلم به يک معما با سيلي نوازشگر، تمامي اندامم را به دوار انداخت. هيچ وقت از رياضي بالاتر از 10 نگرفتم. آن آقاي معلم مدرسه راز عقب ماندگي ام را به خاطر نمي آورد
من اما او را خوب به ياد مي آورم ، او را به خاطر سپرده ام. راز آن ماجراها در فراز و فرودهاي سيستمي نهفته است که هيچ گاه راه درست ميان انتخاب علم و ثروت را به ما نياموخت. نسلي برخاسته از آموزش هاي اين سيستم هنوز در انتخاب راه علم و ثروت مانده اند
مدرسه اما تازگي هر ساله بود. يک نوع تنوع در بي تنوعي روزگار. اين تنوع بعد از گذشت چند روز البته به کسالت تبديل مي شد. آن روزهاي کشدار، آن بعدازظهرهاي خلوت و غمگين و عبوس. مشقهاي ننوشته. تکاليف جا مانده ، معلم رياضي و نقش او در قبض روح بچه ها
مدرسه فرصت بازانديشي دانسته ها نبود. تجمع انديشه هم نبود. يک نوع روزمرگي روزانه در گذر زمان بود. تلخ ، تلخ. در اين جغرافياي اندوه و بازي طفل بازيگوش تنها بهانه اي براي فرار کافي بود. يک بهانه کوچک
در اين احوال يا مادر مريض مي شد يا پدر عزم مسافرت مي کرد و سپس ما مانده بوديم و بيماري مادر و مغازه اي که بايد به جاي پدر مي چرخانديم. ما دروغ مي گفتيم. دروغ بازي زباني ما بود. راز دانايي ما همين بود.دانستن اين که دروغ مي گويی. معلم در کلاس خدايي مي کرد. فره ايزدي بر سر داشت آنقدر که پر هيب اش حتي در کوچه هاي خيلي دورتر از مدرسه نيز ما را مي لرزاند. ما از جلوي خانه معلم رد نمي شديم. ما ثمره آموزشي ناقص بوديم که در حرکت کمال خواهانه اش از ما طفلي مي ساخت مطيع ، رام و سربه زير. ما اما رام نمي شديم ، مطيع نبوديم و سر به زيري نياموختيم
زنگ آخر شادمانه ترين پيام تحصيلي بود. انگار آزادي خود را دوباره به دست مي آورديم ، اين را مي شد از هجوم ديوانه وار بچه هاي مدرسه به سمت در خروج فهميد. کلاس درس ، حياط مدرسه ، آقاي معلم ، چوب ، درس املا، انشا، اين انشاي لعنتي که هميشه در پي بازکاوي مفهوم علم و ثروت سرگردان مي ماند و دايما مي خواست بداند ما نصيحت نياموزان روزگار تابستان را چگونه گذرانديم
يعني چه؟ معلم که مي دانست ما چه مي کرديم. راستش هنوز هم راز آن سوژه کليشه اي و تکراري درس انشا را نياموختم. مدرسه ، چه خاطره ، چه عادت در ما حضور دارد
راز شکل گيري بخشي از خصايص و رفتارهاي ما در کنش اجتماعي مان را بايد در مدرسه جستجو کرد. مدرسه آن خاطره ازلي هميشگي ماست. و معلمانمان آيا مي دانستند با روح و جان ما چه مي کنند
معلم هايي داشتيم که با لحظه لحظه حضورشان زندگي مي کرديم و عاشقي مي آموختيم آنها که هنوز هم بر همه فرصت هاي با شکوه زندگي مان سايه گسترانيده اند يا آنهايي که چوب آموزششان هيچ نشاني از زمزمه محبت نداشت ، راز بي علاقگي من نسبت به رياضي را هيچ کس بهتر از آن معلم رياضي ام نمي داند
در بعدازظهري دلگير در پي جهلم به يک معما با سيلي نوازشگر، تمامي اندامم را به دوار انداخت. هيچ وقت از رياضي بالاتر از 10 نگرفتم. آن آقاي معلم مدرسه راز عقب ماندگي ام را به خاطر نمي آورد
من اما او را خوب به ياد مي آورم ، او را به خاطر سپرده ام. راز آن ماجراها در فراز و فرودهاي سيستمي نهفته است که هيچ گاه راه درست ميان انتخاب علم و ثروت را به ما نياموخت. نسلي برخاسته از آموزش هاي اين سيستم هنوز در انتخاب راه علم و ثروت مانده اند
No comments:
Post a Comment