Sunday, June 30, 2013

سخني از بورخس

كلمات نشانه‌هايي براي ذهنيات مشترك هستند. اگر من كلمه‌اي به كار ببرم، در اين صورت شما بايد تجربه‌اي از آنچه آن كلمه نشانه و نمايانگر آن است ، داشته باشيد، وگرنه آن كلمه براي شما هيچ معنايي ندارد. فكر مي‌كنم ما فقط مي‌توانيم اشاره كنيم، فقط مي‌توانيم سعي كنيم خواننده را به تخيل واداريم.


بورخس
اين هنر شعر/ ترجمه‌ي ميمنت مير صادقي و هما متين رزم
انتشارت نيلوفر
1381
ص105

Saturday, June 29, 2013

آه ،استانبول

شب كه خسته و كوفته به خانه مي‌رسيدم ،زير دوش آب سرد مي‌رفتم و چشمانم را مي‌بستم. با خود مي‌گفتم كه به صداي باراني يكريز و بي‌انتها گوش مي‌دهم و جريان آب انگار لاشه واژه‌ها را نه از ذهنم كه حتي از روي پوستم مي‌شست و با خود مي‌برد. شب اگر جايي نمي‌رفتم( و كجا مي توانستم بروم؟) دوباره پشت ميز مي‌نشستم. كارهاي ناتمام خودم را براي اين وقت شب گذاشته بودم. نزديكي‌هاي ساعت دوازده كه سر از روي كاغذهايم بر مي‌داشتم، مغزم ديگر كار نمي‌كرد. از جا بر مي‌خاستم و با كتابي در دست تلوتلوخوران به رختخواب مي‌رفتم و هميشه به ياد گفته آن نقاش معاصر انگليسي مي‌افتادم  كه « از رنج هنر است كه ما بار ديگر در آن مي‌آساييم.» اما ذهن خواب‌آلود و نااميدم آن را تحريف مي‌كرد و هذيان‌وار بر زبانم مي‌آمد كه از رنج هنر است كه ما از پا در مي‌آييم و بار ديگر به خواب مي‌رويم.


رضا فرخفال
آه استانبول
انتشارات اسپرك/چاپ اول/1368
ص142

شعری از احمدرضا احمدی

ماه مهر که می شود
باید
گلدان های
شمعدانی را
آب بدهیم
این تنها
امیدی است
که برای ما
مانده است




احمدرضا احمدی
دفترهای واپسین/دفتر پنجم/به رنگ آبی آسمان
ص135

Friday, June 28, 2013

كوتاه از كتاب موهبت

يوهان با مشت روي ميز كوبيد.« زمان!بهم يه جواب سر راست بده؛ يه چيزي كه بتونم بهش بند بشم. چقدر وقت دارم؟ نمي‌بيني؟»يوهان ساعتش را زير بيني دكتر چپاند.«من نياز دارم بدونم چقدر وقت دارم.»
 دكتر جم نخورد؛ اما تسليم شد، و به چشم‌هاي يوهان نگاه كرد.« شش ماه، شايد بيشتر، شايد كمتر.» و بعد، پس از مكثي كوتاه: « ولي همون طوري كه اشاره كردم...» و جمله را ناتمام رها كرد.



لين اولمان/موهبت/ ترجمه‌ي مهسا خليلي/ نشر افسون خيال/ص16

از زبان «سال بلو»

آدم‌ها يكي در ميان به زبان تماماً مخصوص خودشان حرف مي‌زدند، زباني كه حاصل تفكر خصوصي‌شان بود؛ هر كسي ايده‌ها و شيوه‌هاي منحصر به فردي داشت.اگر مي‌خواستي درباره يك ليوان آب حرف بزني، بايد بر مي‌گشتي و از آفرينش زمين و آسمان توسط خدا شروع مي‌كردي؛ ابراهيم؛ موسي و عيسي ؛ روم؛ قرون وسطا؛ باروت، جنگ استقلال؛ از نيوتن مي‌آمدي و مي‌رسيدي به اينشتين؛ بعد هم جنگ و لنين و هيتلر.بعد از مرور اين‌ها و وقتي همه‌شان را خوب روشن كردي، دوباره مي‌توانستي از آن ليوان آب بگويي. « دارم غش مي‌كنم، خواهش مي‌كنم يه كم آب به من بدين.» حتا آن موقع هم اگر بتواني حرفت را بفهماني، شانس آورده‌اي.

سال بلو/ دم را درياب/ ترجمه‌ي بابك تبرايي/ نشر چشمه/ ص114