شب كه خسته و كوفته به خانه ميرسيدم ،زير دوش آب سرد ميرفتم و چشمانم را ميبستم. با خود ميگفتم كه به صداي باراني يكريز و بيانتها گوش ميدهم و جريان آب انگار لاشه واژهها را نه از ذهنم كه حتي از روي پوستم ميشست و با خود ميبرد. شب اگر جايي نميرفتم( و كجا مي توانستم بروم؟) دوباره پشت ميز مينشستم. كارهاي ناتمام خودم را براي اين وقت شب گذاشته بودم. نزديكيهاي ساعت دوازده كه سر از روي كاغذهايم بر ميداشتم، مغزم ديگر كار نميكرد. از جا بر ميخاستم و با كتابي در دست تلوتلوخوران به رختخواب ميرفتم و هميشه به ياد گفته آن نقاش معاصر انگليسي ميافتادم كه « از رنج هنر است كه ما بار ديگر در آن ميآساييم.» اما ذهن خوابآلود و نااميدم آن را تحريف ميكرد و هذيانوار بر زبانم ميآمد كه از رنج هنر است كه ما از پا در ميآييم و بار ديگر به خواب ميرويم.
رضا فرخفال
آه استانبول
انتشارات اسپرك/چاپ اول/1368
ص142
No comments:
Post a Comment