يوهان با مشت روي ميز كوبيد.« زمان!بهم يه جواب سر راست بده؛ يه چيزي كه بتونم بهش بند بشم. چقدر وقت دارم؟ نميبيني؟»يوهان ساعتش را زير بيني دكتر چپاند.«من نياز دارم بدونم چقدر وقت دارم.»
دكتر جم نخورد؛ اما تسليم شد، و به چشمهاي يوهان نگاه كرد.« شش ماه، شايد بيشتر، شايد كمتر.» و بعد، پس از مكثي كوتاه: « ولي همون طوري كه اشاره كردم...» و جمله را ناتمام رها كرد.
لين اولمان/موهبت/ ترجمهي مهسا خليلي/ نشر افسون خيال/ص16
No comments:
Post a Comment