Thursday, March 22, 2007

يك تشكر ساده

خيلي فكر كردم كه اولين مطلب سال جديد را چطوري بنويسم.خيلي فكر كردم و به نتيجه نرسيدم. با خودم فكر كردم بذار اولين نوشته‌ام در مورد مترجمي باشه كه در آخرين روزهاي سال 85 كتابي رو ترجمه و روانه بازار كتاب كرده كه به نظرم يكي از اتفاقات بزرگ فرهنگي سال گذشته محسوب مي‌شه.«علي اصغر حداد»رو نديدم ولي هميشه از ترجمه‌هاي زيبايي اون لذت بردم. بعد از ترجمه كتاب فوق العاده «بودنبروك ها»اثر ارزنده توماس مان و ترجمه داستان‌هاي كافكا، آقاي حداد عزيز، «مجموعه نامرئي» رو ترجمه كرده كه توسط نشر«ماهي» چاپ و روانه بازار كتاب شده.كتابي كه شامل45 داستان كوتاه از 26 نويسنده آلماني زبان است.نويسنده‌ها البته در سه دسته اتريشي، آلماني و سوييسي تقسيم بندي شده‌اند، با اين حال همه آلماني زبان هستند.داستان‌ها آنقدر قوي هستند كه واقعا نمي‌تونم بينشون دست به انتخاب بزنم. اگه كسي دوست داشت بره و اين اثر بزرگ رو بخره و از روزهاي تعطيلات به خوبي استفاده كنه.من اينجا فقط از آقاي «حداد» عزيز تشكر مي‌كنم

Tuesday, March 20, 2007

بهاريه

رسم اين است كه آدم بهار را تبريك بگويد. به آنكه مي‌شناسد و نمي‌شناسد، به آنكه سالي در كنارش بوده و نبوده، به آنكه غم و غصه‌ها و شادي‌هايي در كنارش داشته است. رسم اين است و جز اين نيست.اينك بهار و نو روز تازه و سال ديگر است.ما ايستاده‌ايم و" ماه مي‌گذرد بر مدار چرخ". سالتان خوش و روزهاتان به كام. شادي‌اي اگر هست تقديم همه. آن تكه ابر باران گرفته گوشه آسمان تقديم شما

Friday, March 09, 2007

برگردان يك ترانه لري

در غريبستان خاموش
صدايت رامي‌شناسم
گريه‌هايت را نيز
وقتي مي‌روي
وقتي نمي‌آيي
وقتي در كنج گردابي گير افتاده‌اي
وقتي همه اطرافت را ديواري فرا گرفته
به جاي قدمهايت مي‌نگرم
آنجا كه بلندي در جاي پاهايت اوج مي‌گيرد
در سكوت مطلق شهر خاموش
من
صدايت را مي‌شناسم
وقتي مي‌روي
وقتي نمي‌آيي
وقتي
تو هستي و ديوار و ديوار
من
صدايت را مي‌شناسم
من
صدايت را مي‌شناسم

Monday, March 05, 2007

شعري از آفرين پنهاني

سه دقيقه مانده تا كليسا بنوازد
دقيقه اول
كسي مرا جار مي‌زند
دقيقه دوم
بازار حراج هنوز داغ است
دقيقه آخر
در بار‌انداز‌هاي خليج
زني به فروش مي‌رسد
بگو
چقدر مي‌ارزم؟

چه مي‌توان كرد؟

دستگيري تعدادي از فعالان حقوق زنان تنها به خاطر انجام يك تجمع بسيار مسالمت‌آميزدردناك‌ترين خبر اين روزهاست. انتظاركنوني ازسطح تحمل دولتمردان بيش از اينهاست كه به خاطر يك تجمع بسيار ساده مسالمت‌آميز اين همه هزينه سنگين را بپردازند. تعجب‌آور نيست؟ با توجه به اتفاقي كه چند روز پيش ازبرگزاري اين تجمع در تجمع معلمان در سطح گسترده‌تري رخ داد- تجمعي كه بنا به گفته شاهدان تعدادش به هزاران نفر مي‌رسيد-اما هيچ برخوردي با گردانندگان آن صورت نگرفت . بنابر اين اميد و انتظارداشتيم كه شاهد برخورد قهرآميزي در اين مورد نيزنباشيم. به ويژه تجمعاتي كه به خاطر حقوق اوليه زنان برگزار مي‌شود و همه ما به آن باور داريم .با اين حال برخورد تند با زناني كه در مقابل دادگاه انقلاب تجمع كرده بودند اين تصور را نقش بر آب كرد
يك فرض بسيار ساده را در اينجا مطرح مي‌كنم.اگر زناني كه در مقابل دادگاه انقلاب تجمع كرده بودند همان جا مي‌ماندند. ساعتي مي‌گذشت، دادگاه برگزار مي‌شد، دوستان آنها بعد از دادگاه از در اصلي بيرون مي‌آمدند، تجمع تمام مي‌شد و همه بر‌مي‌گشتند. چه اتفاقي مي‌افتاد؟يك تجمع اعتراضي برگزار شده و بعد از ساعتي تمام شده بود. اين اتفاق باعث مي‌شد كه كساني به سطحي از تحمل در نزد دولتمردان نيز پي ببرند و نگرش و اميدشان نيز در اين زمينه افزايش يابد.متاسفانه اين اتفاق رخ نداد و زناني كه در تجمع شركت كرده بودند دستگيرو همه روانه اوين شدند. مگر با بالا بردن چند پلاكارد ساده چه اتفاقي مي‌افتاد؟ اميدوارم هر چه سريعتر به اين وضعيت رسيدگي شود.همه منتظريم. منتظريم كه تصميم درستي در اين زمينه اتخاذ شود و پرونده با ديدي مثبت مختومه اعلام شود

Thursday, March 01, 2007

تمهيداتي عليه زور

در دوران مبارزه‌ي مخفي، يك روز مزدوري به خانه‌ي آقاي"اگه"آمد. آقاي اگه آموخته بود بگويد نه. مزدور برگه‌اي را نشان داد كه به دستور كساني صادر شده بود كه در شهر فرمان مي‌راندند. در آن برگه آمده بود كه آن مزدور به هر خانه‌اي پا بگذارد، آن خانه از آن او خواهد بود؛ هر غذايي هم طلب كند، آن غذا به او تعلق خواهد داشت، و هر مردي هم پيش چشم او بيايد، بايد به او خدمت كند.مزدور روي صندلي نشست، دست و روي خود را شست، و پيش از خواب، در حالي كه رو به ديوار دراز كشيده بود، پرسيد:«به من خدمت خواهي كرد؟»آقاي اگه روي او را پوشاند، مگس‌ها را پس زد، مراقب خواب او شد، و هفت سال آزگار مانند آن روز از او فرمان برد. در اين مدت هر چند در حق او از هيچ خدمتي كوتاهي نكرد، اما هميشه از انجام يك كار سر باز زد:آن كار اين بود كه كلامي بر زبان بياورد.پس از هفت سال، مزدور از آن همه خوردن و خوابيدن و فرمان دادن فربه شد و سرانجام روزي از دنيا رفت. سپس آقاي اگه او را در همان رو انداز پيچيد،كشان كشان از خانه بيرون برد، اتاق را پاكيزه كرد، به ديوار‌ها رنگ نو زد، نفسي به راحتي كشيد و جواب داد :نه
برتولت برشت
مجموعه نامرئي
داستان‌هايي كوتاه از 26نويسنده آلماني زبان
ترجمه علي اصغر حداد
نشر ماهي
ص291-292