Sunday, July 29, 2007

ديو بايد بميرد/كوتاه درباره يك رمان پليسي

يك رمان پليسي روايت تو در توي حوادث عجيب و غريبي است كه در امتداد هم رخ مي‌دهند و قرار است تو خواننده را بر روي تك تك كلماتي كه مي‌خواني چنان ميخ‌كوب كند، كه زمان و مكان را فراموش كني.كسي مي‌خواهد كسي ديگر را بكشد. نه نامش را مي‌داند، نه قيافه‌اش را ديده و نه مي‌داند اهل كجاست. اما قصد دارد آن مرد را پيدا كرده و او را بكشد، به همين سادگي. او قصد دارد در انجام كاري وارد شود كه جهان جرم‌اش مي‌خواند.براي ضد قهرمان داستان پليسي اين نكته به هيچ وجه اهميت ندارد، چه آنكه او كودك كشته شده خود را دوست مي‌داشته و مردي كه اين كودك را با ماشين خود زير گرفته و فرار كرده حتما انسان سنگدلي بوده است. چنين است كه« فرانك كيرنيس» نويسنده داستان‌هاي پليسي با نام مستعار« فليكس لين» خود به تنهايي تصميم به انجام كاري مي‌گيرد كه دستگاه پليسي كشور تا پيش از آن از انجامش ناتوان نشان داده بود. «ديو بايد بميرد» حكايت اين جستجو و تلاش ديوانه وار مردي است كه مي‌خواهد قاتل فرزندش را به تنهايي مجازات كند. داستان با خاطرات « فليكس لين» آغاز مي‌شود اما در ميانه« نيكلاس بليك» نويسنده اين كتاب راوي داستان را عوض كرده و از چشم بازرس مورد علاقه‌اش «نيگل استرنج ويز» ماجرا را پي مي‌گيرد. جنايت رخ داده است، اما نه به دست «فليكس لين» گره كور ماجرا در همين جاست. كسي شما را در برهوت كلمات تنها گذاشته است. ذهنتان را آرام كرده و راه خود را پيدا كنيد. رمان« ديو بايد بميرد» در ميان آثار پليسي كه معمولا از ساختاري محافظه كارانه برخوردارند، اثري راديكال به شمار مي‌آيد.اين را تنها زماني مي‌توان فهميد كه از آغاز بازي، خود را به دست كلمات هيجان انگيز آن بسپاريد. اين اثر به تازگي توسط« شهريار وقفي پور» ترجمه و به وسيله انتشارات« نيلوفر» چاپ و روانه بازار كتاب شده است. اين اثر در واقع يكي از آثار مجموعه دايره هفتم است كه با دبيري« كاوه مير عباسي» و از سوي انتشارات نيلوفر چاپ و روانه بازار كتاب شده است. از اين مجموعه دو اثر ديگر نيز با نام‌هاي « مسافري كه با ستاره شمال آمد» و« همچون فرشتگان» نيز ترجمه و روانه بازار كتاب شده است. «مسافري كه با ستاره شمال آمد» نوشته «ژرژ سيمنون» است و توسط «كاوه مير عباسي» ترجمه شده است.« همچون فرشتگان» نيز اثري است از « مارگارت ميلر» با ترجمه «بهاره جمشيدي». اين مجموعه آنگونه كه مير عباسي خود پيشتر گفته بود ، مجموعه‌اي است در معرفي و نشر آثار برتري از ادبيات پليسي جهان .ادبيات پليسي ، شاخه‌اي از ادبيات است كه در كشور ما آنگونه كه بايد و شايد به درستي تعريف نشده و همواره در بحث پيرامون آن ، به اشتباه آن را در جايگاه كتاب‌هاي سطح پايين عامه پسند قرار داده‌اند. اين در حالي است كه اين ژانر از طرفداران بي‌شماري در دنيا برخوردار بوده و نويسندگان صاحب سبكي نيز در اين حوزه قلم زده و به خلق اثر پرداخته‌اند. با اين حال اين روزها به نظر مي‌رسد بعد از انتشار آثار پليسي فردريش دورنمات و اقبالي كه از اين آثار صورت گرفت، نگاه مخاطب نيز به چنين آثاري تغيير كرده باشد

Monday, July 23, 2007

تونل، ارنستو ساباتو و انسان كه معماي پيچيده‌اي است

نشسته‌ام و دارم به رمان« تونل» اثر ارنستو ساباتوي آرژانتيني فكر مي‌كنم كه تازه همين چند دقيقه پيش تمامش كردم و به شدت ذهنم درگير كلمات آن شده و نمي‌دانم چگونه با جراحت كلامش كنار بيايم. زخمي كه اين رمان در روح آدم ايجاد مي‌كند از جنس آن زخمهايي نيست كه هر بار بعد از فوران قطراتي خون بند مي‌آيد و سر مي‌بندد و بعد چندي فراموش مي‌شود و مي‌رود پي كارش.« ساباتو» دست روي نقطه حساسي در روح همه ما گذاشته و آنقدر به عمد بر انجام كار خود پافشاري مي‌كند كه حس مي‌كني اين تويي كه قهرمان داستاني و در برابر خواننده به اعترافي خود خواسته پرداخته‌اي.بسياري از ما با موضوعاتي از اين دست كه« ساباتو» درباره آن به شيواترين وجه ممكن سخن مي‌گويد آشناييم. اينكه در لحظاتي از زندگي دلباخته كسي مي‌شويم و باقي عمر را در جنون با او بودن سر مي‌كنيم و به دست آوردنش را در لحظاتي از زيستن به تعلق پايان ناپذيري براي خود تبديل مي‌كنيم . تا اينجاي كار مشكل چندان حاد نيست.نكته كليدي در شكي نهفته است كه گريبان عده‌اي را مي‌گيرد و آرام آرام روح آنان را مي‌جود و خردشان مي‌كند. شكي خرد كننده در اين باره كه آيا او فقط براي من است؟آيا او به تمامي به من، به جسم و روح من تعلق دارد؟ اينجاست كه« ساباتو» عنان قلم را در دست مي‌گيرد و راه را نشانمان مي‌دهد و آنجا كه قرار است به مقصد برسيم ما را با روح و بياباني بي انتها تنها مي‌گذارد. عشق را با جنوني شكاكانه كه در پي آمده در هم مي‌آميزد و به شيوه داستان‌هاي پليسي با تعليق‌هاي خرد كننده تر تو را به مطالعه ادامه داستان دعوت مي‌كند و رويه ديگري از شخصيت برخي انسانها را برايمان واكاوي مي‌كند.نشسته‌ام و دارم در بهتي كه از خواندن اين رمان و تك تك كلماتش به من دست داده به ارنستو ساباتوي آرژانتيني فكر مي‌كنم و بخشي از واقعيت را در برابر خويش مي‌گذارم كه براي بسياري از ما يا نزديكانمان اتفاق افتاده و همه ما قسمتي از كوله بار تجربه‌هامان را با آن تصاوير پر كرده‌ايم. تصاويري از آن دست كه قهرمانانش عشق را تبديل به جنون كرده و در ادامه راه به جاي آسايش، آزار دادن طرف ديگر را دستمايه زندگي هم قرار داده‌اند.ساباتوي شايسته تحسين است. به خاطر تك تك كلماتي كه در اين رمان روانكاوانه كنار هم قرار داده تا انسان را با رويه ديگري از شخصيت تو در تو و پيچيده اش آشنا كند. به احترام او و كلماتش مي‌توان ساعتها به شب پشت پنجره چشم دوخت و فرياد زد
اين رمان به تازگي با ترجمه مصطفي مفيدي از سوي انتشارات نيلوفر چاپ و روانه بازار كتاب شده است

Saturday, July 21, 2007

مادر كلمه، باز هم برايمان زنده بمان

براي سيمين دانشور
ماه آسمان در گذر است با سايه و تنهايي در كوچ هميشه.كوچ، سنگين سنگين مي‌گذرد بر ماه و آدمها.براي آدمها در نزديكي خاك،براي
ماه در غربت آسمان. قربت و غربت آدمها و ماه كه در هم مي‌شود، گريه بي سبب كودكي گرسنه بايد برخيزد تا آدم‌بزرگ‌ها ياد بغض بي سبب و سر‌انجام خود بيفتند.كسي به پشت سر كه نگاهي نمي‌اندازد. اينجاست كه ياد و يادواره زندگي ايل خاموش، خاموش مي‌ماند در آن سرزمين و خاطره در گريز سفر جايي ديگر براي نشستن و بر ملا شدن پيدا مي‌كند. كوچ، براي ايلياتي يعني سفر مداوم. يعني تعلق نداشتن، كوچ يعني رفتن با بار اندوه و شادي كه در هم مي‌شوند.چه جاي ايستادن و باز ماندن كه زمين خدا براي ايل و ايلياتي يعني يك وجب جا براي نشستن و بر خواستن و آنگاه فراموش شدن. مسير جاده را فراموش كن.هر كجا كه خاكي باشد و خستگي، جايي براي نشستن پيدا مي‌شود. مي‌ماند آن سهم كوچك و اندكي از جستجو براي ما كه روزي به ايلياتي خسته دل بسته بوديم. آنجا كه در انديشه طلب، با تصوير كوچ و زمين مانده رو به رو مي‌شويم، مي‌مانيم كه رد ايل و ايلياتي خود را از ماه بگيريم يا نه؟حكايت نسل ما و خانم دانشور، حكايت آن ايل و ايلياتي و رد آشنايي است كه به موقع پيگير آن نمي‌شويم تا بعد‌ها براي يافتنش دست به دامان ماه شويم. اين قله ماست كه آنگونه با خس خسي در سينه دارد نفس نفس كوچك خود را با هر دم و باز‌دم ادامه مي‌دهد.او مادر همه كلماتي است كه از سرزمين سووشون به جزيره سرگرداني گريخته‌اند.مادر كلمه به احترام قلمت بايد سالها بر‌مي‌خواستيم و نخواستيم. ما را ببخش و باز هم برايمان زنده بمان، باز هم برايمان قصه بگو

Monday, July 16, 2007

كتابي تازه از فاطمه مرنيسي منتشر شد

مشهورترين داستان عمه حبيبه سرگذشت زن بالدار بود كه هر گاه اراده مي‌كرد مي‌توانست از خانه‌اش به پرواز در‌آيد و هر گاه عمه‌ام اين داستان را نقل مي‌كرد زنان روسري‌هايشان را به كمر مي‌بستند و مي‌رقصيدند و دست‌هايشان را مي‌گشودند و اداي پرواز در مي‌آوردند.دختر عمويم شامه هفده سال سن داشت. او مرا قانع كرد كه زنان داراي بال‌هاي نامرئي هستند و مي‌گفت:بال‌هاي تو بزرگ‌تر خواهند شد
فاطمه مرنيسي
زنان بر بالهاي رويا
ترجمه حيدر شجاعي
نشر دادار
ص24
چاپ 1386

Saturday, July 14, 2007

تو و گريز

تو ، تو و بساط هر روزه‌ آرزو‌ها بر پياده رو خالي، تو و نان‌ات،تو و خانه‌ات بر بلندا، تو و خانه‌ات بر آلاچيقي در دشت، تو و هر جاي دنيا كه خانه داري ، تو و شهرت كه مي رود و روز به روز دور تر مي‌شود از ما. تو و صاعقه‌اي كه هر روز بر شانه‌هاي نحيفت مي‌زند. تو و زمين زير پايت، تو و قدمهاي محكمت، تو و انگشتان ظريفت، تو و انگشتان پينه بسته‌ات، تو و انگشتان زمختت. تو هر جور كه هستي، تو و زخمهاي مانده بر دلت، تو و آدمهاي شهرت، تو و گريز از روزمره‌گي‌ات، تو و اشكهايت، تو و واژه‌هايت، تو و كتابهايت، تو و كتاب‌ها، تو و سينما و آلپاچينو و رقصيدن به خاطر زيستن، تو و خواهش مرگ. تو و گريستن و اعتراض كردن و بريدن و ايستادن. تو و هر جور كه هستي، تو و هر جور كه مي‌خواهي باشي. تو وقتي كه شادي، وقتي كه غمگيني، وقتي كه معترضي، وقتي كه حرف مي‌زني، وقتي كه سكوت مي‌كني، وقتي كه مي‌جنگي،وقتي كه افسرده مي‌شوي. تو، وقتي كه شعر مي‌خواني، وقتي كه ذوق مي‌كني،وقتي براي يك لحظه ، فقط يك لحظه ستايش مي‌شوي.

Friday, July 06, 2007

تا بيايي و لبخند بزني

چوب لاي چرخ گذاشتن، سيرت زمانه بود، سر من كه بي كلاه بود ، چرخم پيش از آن كه به دام زمانه بيفتد، خودش به گل خاك آلوده شده بود. من خود در گل شده بودم، ور نه من كجا و زمانه بي صاحب مانده كجا. مي‌گفتم تقاصي اگرباشد بايد از خود بگيرم و چرخ و گل آب بسته سه روز مانده. مي‌گفتم جاي شكايتي اگر باشد، تفي است كه بايد نصيب بخت و اقبال خود كنم. نثار اين دستها كه نمك بر شده‌اند ديري و روزي است. هر از گاهي كه دلم مي‌گرفت، همين جوري بي هوا و بي خودي سر پايين مي‌انداختم و بي رمق بي رمق طول كوچه‌هاي قديمي حوالي شما را شماره شماره طي مي‌كردم.قدم زدن بي دليل ، آب نطلبيده نيست كه مراد باشد.با اين حال، اين پاها اگر به درد قدم زدن تا حوالي شما هم نخورند به چه كار مي‌آيند. آدم بايد هر از گاهي از دست و پاهايش هم استفاده كند. مثلا برود بنشيند كنار جوي آبي و پاها را تا زانو در آب خنك و رونده فرو كند تا سردي و خنكي آب از زانو‌هايش بالا برود.دست‌ها را هم مي‌شود به كار گرفت.حالا حديث گفتن من و شنفتن تو نيست كه. همينجوري يكهو و بي‌هوا ياد تو افتادم. دلگير ساختمانهاي آن حوالي و دلتنگ خانه‌هاي غريبه نواز شدم.چه مي‌شود كرد؟ من كه در كار چرخ و گل و اين حرفها نبودم. چشم كه وا كردم اينجوري شد كه شد.كاريش هم نمي‌شد كرد.پس ماندم تا چه بشود و گل كي رخصت بدهد تا چرخم را با انگشتان درب و داغان بيرون بكشم و راهي حوالي شما شوم. مي‌گفتم رخصت اگر نداد مي‌مانم و فوق فوقش بر بخت داغان و چرخ كج به خلاصه نفريني حواله مي‌كنم كه حق روزگار و در خور چرخ باشد. مي گفتم به زمانه كه نرسيدم، بگذار راه خودش را برود و كار خودش را بكند. همين بود كه مرتب و بي وقفه سر كوچه‌هاي قديمي آن دور و بر را مي‌گرفتم و مي‌رفتم تا ته ته‌شان و باز برمي‌گشتم تا روزي ديگري شود و كوچه‌اي ديگر پيدا كنم تا به شما برسد.تقصير من چه بود كه اين شهر هر روزش كه مي‌گذشت از كوچه‌هاي قديمي تهي تر مي شد. جاي كوچه و خشت باران خورده را هي خدا خدا آپارتمان و برج و برجك و زلم زيمبوي بي خودي گرفت تا كلك دار و درخت حياط خانه‌ها و كوچه‌هاي آشتي كنان همه با هم يكجا براي‌هميشه كنده شود.حالا تو بودي كه هي مي‌گفتي چرا نشسته‌اي كنج آن چار ديواري واپس مانده گرد و خاك گرفته و كاري نمي‌كني؟ حالا منم كه با خيال تو و آن حرفهاي هميشه زل مي‌زنم به شيشه‌هاي پنجره و تنها زبان گنجشك باقي مانده درخت همسايه را ديد مي‌زنم كه يك گنجشك و سه تا ياكريم صبح به صبح مي‌آيند و روي شاخه‌هاي خسته پير شده‌اش مي‌نشينند.حالا تو بودي كه مي‌رفتي، حالا من بودم كه مي‌ماندم و بي دليل خيره مي‌شدم به تك و توك خانه‌هاي قديمي خشت خشت و آجر آجر خاطره تا بيايي و لبخند و اخم را يكجا نصيب چشمهايم كني