چوب لاي چرخ گذاشتن، سيرت زمانه بود، سر من كه بي كلاه بود ، چرخم پيش از آن كه به دام زمانه بيفتد، خودش به گل خاك آلوده شده بود. من خود در گل شده بودم، ور نه من كجا و زمانه بي صاحب مانده كجا. ميگفتم تقاصي اگرباشد بايد از خود بگيرم و چرخ و گل آب بسته سه روز مانده. ميگفتم جاي شكايتي اگر باشد، تفي است كه بايد نصيب بخت و اقبال خود كنم. نثار اين دستها كه نمك بر شدهاند ديري و روزي است. هر از گاهي كه دلم ميگرفت، همين جوري بي هوا و بي خودي سر پايين ميانداختم و بي رمق بي رمق طول كوچههاي قديمي حوالي شما را شماره شماره طي ميكردم.قدم زدن بي دليل ، آب نطلبيده نيست كه مراد باشد.با اين حال، اين پاها اگر به درد قدم زدن تا حوالي شما هم نخورند به چه كار ميآيند. آدم بايد هر از گاهي از دست و پاهايش هم استفاده كند. مثلا برود بنشيند كنار جوي آبي و پاها را تا زانو در آب خنك و رونده فرو كند تا سردي و خنكي آب از زانوهايش بالا برود.دستها را هم ميشود به كار گرفت.حالا حديث گفتن من و شنفتن تو نيست كه. همينجوري يكهو و بيهوا ياد تو افتادم. دلگير ساختمانهاي آن حوالي و دلتنگ خانههاي غريبه نواز شدم.چه ميشود كرد؟ من كه در كار چرخ و گل و اين حرفها نبودم. چشم كه وا كردم اينجوري شد كه شد.كاريش هم نميشد كرد.پس ماندم تا چه بشود و گل كي رخصت بدهد تا چرخم را با انگشتان درب و داغان بيرون بكشم و راهي حوالي شما شوم. ميگفتم رخصت اگر نداد ميمانم و فوق فوقش بر بخت داغان و چرخ كج به خلاصه نفريني حواله ميكنم كه حق روزگار و در خور چرخ باشد. مي گفتم به زمانه كه نرسيدم، بگذار راه خودش را برود و كار خودش را بكند. همين بود كه مرتب و بي وقفه سر كوچههاي قديمي آن دور و بر را ميگرفتم و ميرفتم تا ته تهشان و باز برميگشتم تا روزي ديگري شود و كوچهاي ديگر پيدا كنم تا به شما برسد.تقصير من چه بود كه اين شهر هر روزش كه ميگذشت از كوچههاي قديمي تهي تر مي شد. جاي كوچه و خشت باران خورده را هي خدا خدا آپارتمان و برج و برجك و زلم زيمبوي بي خودي گرفت تا كلك دار و درخت حياط خانهها و كوچههاي آشتي كنان همه با هم يكجا برايهميشه كنده شود.حالا تو بودي كه هي ميگفتي چرا نشستهاي كنج آن چار ديواري واپس مانده گرد و خاك گرفته و كاري نميكني؟ حالا منم كه با خيال تو و آن حرفهاي هميشه زل ميزنم به شيشههاي پنجره و تنها زبان گنجشك باقي مانده درخت همسايه را ديد ميزنم كه يك گنجشك و سه تا ياكريم صبح به صبح ميآيند و روي شاخههاي خسته پير شدهاش مينشينند.حالا تو بودي كه ميرفتي، حالا من بودم كه ميماندم و بي دليل خيره ميشدم به تك و توك خانههاي قديمي خشت خشت و آجر آجر خاطره تا بيايي و لبخند و اخم را يكجا نصيب چشمهايم كني
شش جهت است این جهان
-
پدر بزرگم همسن من که بود مرد. دقیقا همین سن. چهل و دو. زود مرد و مرگ
زودهنگامش به نوعی تاریخ نحیف خانواده ما را شکل داده. هر چه میگذرد این را
بیشتر میفهم...
3 weeks ago
No comments:
Post a Comment