جايي ميان صخره هاي كهن، خاك مي سوزد
- الموت، قلعه حسن صباح، روستاي ميلك
تپه ماهورها چون به اوج خود مي رسند، عظيم مي شوند؛ عظيم تر از قله هاي صعب العبور هم. بر بلنداي اين همه تپه، در چشم انداز يكي دره، روستاي ميلك نشسته است. نشان بي نشان. با كوچه هاي نجواگر بي همهمه. آفتاب شقيقه هاي آدمي را فلج مي كند. بي انصاف مي تابد تا عرق شره بگيرد و از فرط شرم بر زمين بريزد. جايي ميان صخره هاي كهن خاك مي سوزد... اينجا ميلك است؛ بي رقص سم ضربه هاي اسبان هزار ساله پسر صباح. بي نجواي آشناي لهجه صريح آب كه دره ها را مي انباشت. تنها عطش مانده كه تا مغز استخوان نفوذ كند. عطش مانده و پيرمردي 80 ساله و زمين تبدار؛ تبدار و تشنه
همه اندوخته هاي اوسا ولي كه مانده، گاوي تكيده و لاغر است. باغش خشكيده، زمينش مرده، عمرش رفته ... هيچ اش نمانده به جا. نه فرزندي كه دستش گيرد. نه آبي كه لب هاي بار گرفته اش را اندكي سبك كند. او ميلك است، ميلك او. هر دو تنها... تنهايي ميلك و پيرمرد ديدني است؛ دردناك و ديدني. راستي ميلك كجاست؟ يك بار ديگر نشاني را در ذهن خود مرور مي كنيم. كوه ها كه تشنه مي شوند، زمين به الموت مي رسد. مرزي نامرئي ميان خاك كشيده اند. نيمي رودبار الموت، نيمي رودبار شهرستان. روستاي تاريخي ميلك هم اينجاست. سهم شهرستان؛ رودبار شهرستان. نزديك ترين راه به قزوين جاده اي خاكي است. در ابتداي راه بر روي تابلويي از جنس حلبي نوشته بودند: ميلك 74 كيلومتر. از پيچ هاي تند و تودرتوي جاده كه گذشتيم تازه فهميديم كه از اينجا تا قزوين نه 74 كيلومتر كه هزار سال فاصله است. روستا در كوهپايه است. سقف ها بر ديوارهاي كاهگلي جان گرفته اند. جنوب آبادي تا دورها دره است. شيب ملايم اين دره با درختاني همراه مي شودكه همه رو به مرگند. گله هايي كوچك در پناه شيب آرام دره مشغول جستن چيزي اند كه نيست. هر از گاهي زني، پيرزني از ميان كوچه هاي به خاك نشسته مي گذرد. پيرمردها و پيرزن هاي كم تعداد روستا در پناه ديوارهاي كاهگلي زودتر از هميشه فراموش مي شوند. فراموشي چون بختك، ميلك را با روزان و شبان غم انگيزش دوره كرده است. هرچه صخره ها اوج مي گيرند به تاريخ ميلك نزديك تر مي شويم. در دل موجاموجي كه صخره ها را دربرگرفته قلعه اي نهان سر از دل سنگ ها برمي گشايد. قلعه، نقش رنجي است كه بر دهانه غاري عظيم ريخته اند. محلي ها به آن مي گويند: اسكول سر
اطلاعات دقيق تر به يادمان مي آورد كه روزگاري حسن نامي، پسر صباح در اينجا مي زيسته است
قلعه، كنامي بوده كه خداوندگار الموت با سپاهش در اينجا راه بر سپاه دشمن مي بسته اند. چيزي شبيه يادگار، از اسماعيليه به الموت، همين ها مانده كه حالا
ميلك تا غار 300 يا 400 متر راه روستايي فاصله دارد. در پس مه رقيقي كه البرز را فراگرفته، روستا سر از دل سنگ ها برآورده است. انگار نه انگار كه بر بستر اين خاك هزار سال پيش هم آدمياني چند مي زيسته اند. آدمياني كه اكنون تنها دل بازمانده شان بر زمين، ميلك است. با گشت و گذاري كوتاه در دل كوچه پس كوچه هاي آبادي اين نكته را به آساني مي توان درك كرد. ديوارها چندي است كه ترك برداشته اند، سقف هايي فروريخته اند، درختاني بسيار خشكيده اند و لب هايي فراوان بار گرفته اند
اثري از همهمه كودكانه در كوچه هاي روستا نيست. تنها مدرسه آبادي خالي خالي است، مقبره امامزاده اسماعيل نيز هم. چشمه ها همه تشنه اند ودره ها را غليان هيچ آبي به فرياد نمي اندازد، مرگ و سكوت چون ريسه اي سنگين در دل البرز نشسته است تا همه را بهره اي دهد. از اين بهره، سهمي هم به قبرستان تاريخي زرتشتيان رسيده است. اثري تاريخي كه سابقه ديرينش به زماني پيش از ورود اسلام به ايران برمي گردد. تپش زندگي در ديار تاريخي ميلك روز به روز كم آهنگ بر از پيش مي شود. تنها نهاد اداري در اين روستا شوراي روستاست كه مسوول آن مدعي فرستادن 20 نامه مختلف به سازمان هايي چون بخشداري، جنگلباني و ديگر سازمان هاي دولتي است. مضمون همه نامه ها نيز يكي بوده: به دادمان برسيد، ميلك تشنه است
و آنگونه كه مي شنويم پاسخ برخي مسوولان به نامه ها اين بوده است: ميلك وجود ندارد
علي اشرف، يكي از پيرمرد ها مي گويد: بعد از كلي آمد و رفت، بخشدار رازميان به ما گفت كه مملكت آب ندارد، شما آب مي خواهيد چكار؟
بلك جان يا ميلك 5 سال است كه مرتب دچار خشكسالي مي شود. درختان فندق، گردو، سيب، گلابي و... به تفسير مرگ نشسته اند
اين موضوع باعث تشديد مهاجرت هايي شده كه نطفه آن از سال 1361 بسته شده است. با مهاجرت جوان ترها، پيرمردها و پيرزن ها تنها شده اند
مردم مي گويند براي رساندن آب از نزديك ترين نقطه به آبادي تنها به چند ميليون تومان پول نياز است كه متاسفانه مسوولان هيچ توجهي به آن نمي كنند. آنگونه كه از شواهد پيداست بعد از زلزله معروف رودبار و تحت تاثير حركات دروني زمين مسير چشمه هاي منطقه تغيير كرده و نظم جغرافيايي آن به هم مي خورد. بي توجهي مسوولان منطقه نسبت به اين موضوعات روستاي تاريخي ميلك را به نزديكي هاي مرگ رسانده است. ميلك مي رود كه براي هميشه فراموش شود. پيش از آن كه آسمان ببارد و مه غليظ البرز از قله ها به پايان بلغزد
***
اين گزارش در تاريخ مهر ماه 1380 در روزنامه انتخاب ، به چاپ رسيده است
همه اندوخته هاي اوسا ولي كه مانده، گاوي تكيده و لاغر است. باغش خشكيده، زمينش مرده، عمرش رفته ... هيچ اش نمانده به جا. نه فرزندي كه دستش گيرد. نه آبي كه لب هاي بار گرفته اش را اندكي سبك كند. او ميلك است، ميلك او. هر دو تنها... تنهايي ميلك و پيرمرد ديدني است؛ دردناك و ديدني. راستي ميلك كجاست؟ يك بار ديگر نشاني را در ذهن خود مرور مي كنيم. كوه ها كه تشنه مي شوند، زمين به الموت مي رسد. مرزي نامرئي ميان خاك كشيده اند. نيمي رودبار الموت، نيمي رودبار شهرستان. روستاي تاريخي ميلك هم اينجاست. سهم شهرستان؛ رودبار شهرستان. نزديك ترين راه به قزوين جاده اي خاكي است. در ابتداي راه بر روي تابلويي از جنس حلبي نوشته بودند: ميلك 74 كيلومتر. از پيچ هاي تند و تودرتوي جاده كه گذشتيم تازه فهميديم كه از اينجا تا قزوين نه 74 كيلومتر كه هزار سال فاصله است. روستا در كوهپايه است. سقف ها بر ديوارهاي كاهگلي جان گرفته اند. جنوب آبادي تا دورها دره است. شيب ملايم اين دره با درختاني همراه مي شودكه همه رو به مرگند. گله هايي كوچك در پناه شيب آرام دره مشغول جستن چيزي اند كه نيست. هر از گاهي زني، پيرزني از ميان كوچه هاي به خاك نشسته مي گذرد. پيرمردها و پيرزن هاي كم تعداد روستا در پناه ديوارهاي كاهگلي زودتر از هميشه فراموش مي شوند. فراموشي چون بختك، ميلك را با روزان و شبان غم انگيزش دوره كرده است. هرچه صخره ها اوج مي گيرند به تاريخ ميلك نزديك تر مي شويم. در دل موجاموجي كه صخره ها را دربرگرفته قلعه اي نهان سر از دل سنگ ها برمي گشايد. قلعه، نقش رنجي است كه بر دهانه غاري عظيم ريخته اند. محلي ها به آن مي گويند: اسكول سر
اطلاعات دقيق تر به يادمان مي آورد كه روزگاري حسن نامي، پسر صباح در اينجا مي زيسته است
قلعه، كنامي بوده كه خداوندگار الموت با سپاهش در اينجا راه بر سپاه دشمن مي بسته اند. چيزي شبيه يادگار، از اسماعيليه به الموت، همين ها مانده كه حالا
ميلك تا غار 300 يا 400 متر راه روستايي فاصله دارد. در پس مه رقيقي كه البرز را فراگرفته، روستا سر از دل سنگ ها برآورده است. انگار نه انگار كه بر بستر اين خاك هزار سال پيش هم آدمياني چند مي زيسته اند. آدمياني كه اكنون تنها دل بازمانده شان بر زمين، ميلك است. با گشت و گذاري كوتاه در دل كوچه پس كوچه هاي آبادي اين نكته را به آساني مي توان درك كرد. ديوارها چندي است كه ترك برداشته اند، سقف هايي فروريخته اند، درختاني بسيار خشكيده اند و لب هايي فراوان بار گرفته اند
اثري از همهمه كودكانه در كوچه هاي روستا نيست. تنها مدرسه آبادي خالي خالي است، مقبره امامزاده اسماعيل نيز هم. چشمه ها همه تشنه اند ودره ها را غليان هيچ آبي به فرياد نمي اندازد، مرگ و سكوت چون ريسه اي سنگين در دل البرز نشسته است تا همه را بهره اي دهد. از اين بهره، سهمي هم به قبرستان تاريخي زرتشتيان رسيده است. اثري تاريخي كه سابقه ديرينش به زماني پيش از ورود اسلام به ايران برمي گردد. تپش زندگي در ديار تاريخي ميلك روز به روز كم آهنگ بر از پيش مي شود. تنها نهاد اداري در اين روستا شوراي روستاست كه مسوول آن مدعي فرستادن 20 نامه مختلف به سازمان هايي چون بخشداري، جنگلباني و ديگر سازمان هاي دولتي است. مضمون همه نامه ها نيز يكي بوده: به دادمان برسيد، ميلك تشنه است
و آنگونه كه مي شنويم پاسخ برخي مسوولان به نامه ها اين بوده است: ميلك وجود ندارد
علي اشرف، يكي از پيرمرد ها مي گويد: بعد از كلي آمد و رفت، بخشدار رازميان به ما گفت كه مملكت آب ندارد، شما آب مي خواهيد چكار؟
بلك جان يا ميلك 5 سال است كه مرتب دچار خشكسالي مي شود. درختان فندق، گردو، سيب، گلابي و... به تفسير مرگ نشسته اند
اين موضوع باعث تشديد مهاجرت هايي شده كه نطفه آن از سال 1361 بسته شده است. با مهاجرت جوان ترها، پيرمردها و پيرزن ها تنها شده اند
مردم مي گويند براي رساندن آب از نزديك ترين نقطه به آبادي تنها به چند ميليون تومان پول نياز است كه متاسفانه مسوولان هيچ توجهي به آن نمي كنند. آنگونه كه از شواهد پيداست بعد از زلزله معروف رودبار و تحت تاثير حركات دروني زمين مسير چشمه هاي منطقه تغيير كرده و نظم جغرافيايي آن به هم مي خورد. بي توجهي مسوولان منطقه نسبت به اين موضوعات روستاي تاريخي ميلك را به نزديكي هاي مرگ رسانده است. ميلك مي رود كه براي هميشه فراموش شود. پيش از آن كه آسمان ببارد و مه غليظ البرز از قله ها به پايان بلغزد
***
اين گزارش در تاريخ مهر ماه 1380 در روزنامه انتخاب ، به چاپ رسيده است
No comments:
Post a Comment