Saturday, December 24, 2005

ترانه محزون

چه سود که تو عاقل باشی ؟
زیبا باش و محزون
اشک بر زیبایی چهره می افزاید
چون رود که بر منظره
طوفان گلها را طراوت می بخشد
دوست می دارمت آن دم که نشاط
از چهره گرد آلوده ات رخت می بندد
آن دم که غرقه در کین می شود دلت
وسایه هولناک گذشته
بر امروز تو بال می گسترد
دوست می دارمت آن دم کز چشم فراخت
اشکی به گرمی خون می چکد
آن دم که بر تو دست نوازش می دهم
لیک هراسی مهیب دلت را
چون ناله احتضار می شکافد
ای لذت آسمانی
سرود ژرف و دلنشین
من طالب سوز دل توام
و می پندارم که روشن می شود دلت
از مروارید هایی که فرو می ریزد از دیده ات
می دانم که قلب تو
آکنده از کهنه عشقهای ریشه کن شده
هنوز به کوره ای پر شرار می ماند
و اندک غرور نفرین شدگان را
در سینه ات گرم می کنی
لیک نازنینم،تا آن دم که رویای تو
تصویر دوزخ را باز نتابد
و در کابوسی پیگیر
در اندیشه زهر و شمشیر
شیفته ی باروت باشی و آهن
تا آن دم که جز با هراس به کس رخ ننمایی
همه جا پرده از تیره بختی بر گیری
و زنگ ساعت لرزه بر اندامت اندازد
احساس نمی توانی کرد
فشار نفرت توانفرسا را
و نمی توانی ای شهبانوی پای در بند
که جز با هراس دوستم نمی داری
در وحشت این شب ناپاک
با روح سراپا فریاد مرا آواز دهی
"همتای توام من،ای پادشاه من"


"شارل بودلر"

No comments: