Thursday, June 14, 2007

در ستايش دلتنگي

دلتنگي بي دليل، اشباح و سايه خيال و توهم است. يك جورهايي بي بهانه مي‌آيد و عارضه وجود مي‌شود. نديد‌ه‌اي يكهو، بي‌هوا گريبان آدم را مي‌گيرد. در رفتن و ماندن هم كه باشي فرقي برايش نمي‌كند.دلتنگي بي دليل، سايه دلتنگي عميق تر است كه در آن ته ته رسوخ كرده و گاهي كه غليان در پيچ و تابش انداخته فوران مي‌كند و مي‌زند بيرون. زخم كهنه سر باز مي‌كند. براي كسي كه اين گونه دلتنگ مي‌شود چه بايد كرد؟ آيا بايد نشست و به زور وادرش كرد تا به سخن درآمده بگويد چه مرگش شده يا راحت‌اش گذاشت تا حال و روز بگذرد و غليانش فرو بنشيند.خيلي پيش آمده كه ديده‌ام كساني بعد از هر بار به هم ريختگي يكي از دوستانشان سمج ايستاده‌اند و از او در باره ناراحتي بي دليلش توضيح خواسته‌اند. دامنه پرسش‌ها در چنين مواقعي از صحبت‌هاي خيلي معمولي دررابطه با علت ناراحتي آغاز شده و آنگاه به يك بازجويي طولاني مدت از طرف مقابل درباره دلايل ناراحتي‌اش تبديل شده است.انسان دلتنگ هم كه در شرايط دشواري گير افتاده چاره‌اي جز توضيح و توضيح و توضيح نداشته است. توضيح درباره اينكه من از كسي ناراحت نيستم، از تو ناراحت نيستم، بي دليل است و خودم خوب مي‌شوم و مي‌گذرد و فراموش كن و بگذر و بي خيال شو و باز كسي بي خيال نمي‌شود. قاعده عجيبي است. از يك سو انسان نسبت به ناراحتي دوست‌اش واكنش نشان داده و بر اساس يك قاعده انساني در باره علت آن به پرسش‌هايي رو مي‌آورد. از سوي ديگر اين پرسش‌ها در صورتي كه با اصرار ادامه پيدا كنند و طرف مقابل حاضر به پاسخگويي درباره آنها نباشد خود به آزاري ديگر براي او تبديل مي‌شوند.كليشه‌هاي معمول در رفتار روزمره نيز چنان به همه ما قالب شده كه در چنين مواقعي مي‌پنداريم عقل كل هستيم و روانشناس و هزار كوفت و مزخرف ديگر...پس در برخي موارد آنقدر موي دماغ مي‌شويم كه بر تمامي دلتنگي طرف مقابل ناراحتي افزون‌تري اضافه كنيم.همه اينها را گفتم تا بگويم مي‌توان براي يكبار هم كه شده آن قاعده كليشه‌اي و استنباط عاميانه از كليشه بني آدم و ارتباط ارگانيك بين اعضا و درنتيجه لزوم جستجو در همه دلتنگي‌هاي دروني آدمها را به دور انداخت. مي‌توان انسانها را براي لحظاتي كه در پيله خودشان فرو مي‌روند و از عالم و آدم دلزده هستند در همان پيله تنها گذاشت.چه آنكه برخي دلتنگي‌ها، دلتنگي براي همان پيله خود خواسته است.لحظه اي است كه آن لحظه بايد بگذرد و او دوباره به حالت عادي برگردد.نه بيماري رواني است نه مشكل اعصاب نه هيچ كوفت و زهرمار ديگر. به تجسس بي معني و سير بي بهانه در احوال و عادات او هم نياز نيست.گذاشتنش به حال خود است. اگر هم نگراني برايش وجود دارد بهتر آن است كه واكنش نسبت به اين نگراني غير مستقيم و از دور باشد. نه اينكه بازجويي و اصرار و حقه بازي براي بيرون ريختن هزار حرف ديگرش باشد

No comments: