زيگموند باومن
اشارتهاي پست مدرنيته
ترجمه حسن چاوشيان
انتشارات ققنوس
ص 9
Friday, June 29, 2007
گفتاري از زيگموند باومن
چه مسخره است كه در تكاپوي تغيير جهت تاريخ باشيم وقتي كه هيچ نشانهاي از اراده يا تمايلي براي جهت دادن به تاريخ وجود ندارد.چه بيهوده است كه بكوشيم نشان دهيم چيزي كه حقيقت دانسته ميشود نادرست است وقتي كه در هيچ چيز شهامت و رمقي نمانده تا خود را داعيه دار حقيقي براي همگان و همه زمانها اعلام كند. چه مضحك است مبارزه براي هنر اصيل وقتي هر كاري كه تصادفا از كسي سر مي زند هنر محسوب ميشود. چه بلاهت دون كيشوت واري است كه دروغ و تحريف در بازنمايي واقعيت را افشا كنيم وقتي هيچ واقعيتي ادعا ندارد كه واقعيتر از بازنمايي است.چه مهمل است كه مردم را به سويي فرا بخوانيم وقتي در دنيايي زندگي ميكنيم كه در آن همه چيز امكان پذير است
Tuesday, June 26, 2007
شعري از آفرين پنهاني
و سواران آمدند
با چكمههايي كه پيشاني برخاك ميسودند
و دستاني
كه ديگر ياراي بوسيدن افسار نبود
گناه اسبان چيست؟
هرگز از خود پرسيدهايم
كه چرا
فاتحان بينام و نشان
در قاب هاي فلزي به خاك رفتند؟
هرگز از خود خواستهايم
كه باور كنيم
كوليان پير نيز از اين جهان سهمي دارند؟
چرا بايد هميشه در انتظار برگ عبوري باشيم
تا دروازههاي شهر را به رويمان نبندند؟
هرگز از قفس شنيدهايم
كه چه لذتي در اسارت قناري دارد
گناه پرندگان چيست؟
و سواري آمد
كه دستانش را
با خون مسح ميكشيد
و ماران عطشناك
به استقبالش
خاك را به رقص واداشتند
گناه بودن چيست؟
Saturday, June 23, 2007
خاطره
بايد از يك سر بالايي گذر ميكرديم تا برسيم بالاي تپه. يادت كه هست؟ در انتها هميشه تو بودي كه فرياد ميزدي:«اوناهاش، خونهمون...» رد انگشتات به سمت خانههاي قديمي بود.آباديهاي ويران شده، خانههاي گلي و فرسوده و فرو ريخته. ميان خانههاي گلي، بناي خانهمان با آن خشتهاي قرمز رنگ مشخصتر بود.خاك و خشتي درهم. پدرم آنجا به دنيا آمده بود لابد. پدر بزرگ و مادربزرگ نديده نيز. روزگاري در آن خانهي اكنون خرابه از ميهمانان پذيرايي ميكرده اند.اينك بر ويرانههاي آبادي در خانهاي فرو ريخته اين من بودم و تو و حسن. نه پدر بود و نه پدر بزرگ، نه مادر بزرگ و نه عمو.اينجا خانه ما بوده روزگاري. مادر بارها از روزگارشان در اين آبادي خاطره گفته است.يادت كه هست داداشي. آن روز كه رفته بوديم آبادي ديگر آباد نبود، نبود،نبود، نبود داداشي. مشتي خاك و خشت و سنگ درهم بود. با چشمه اي آن سوتر كه هنوز از دل زمين ميجوشيد و درختان بلوط آن سوتر را آبياري ميكرد.چشمههاي اين حوالي را ميتوان از بوتههاي پونه اي باز شناخت كه به شكل خودرو اطرافشان سبز ميشوند. آب چشمه ها طعم پونه وحشي ميداد. روستاييان هنوز هم عاشق طعم پونهاند.بر خانه فرو ريخته و زمينهايي كه تا انتها درخت بلوط در خود جاي دادهاند، به انسانهايي فكر مي كرديم كه روزگاري در اين سرزمين ميزيستند و هواي پاك در سينه و نفس خود جاي ميدادند. براي اين مردمان طبيعت همه چيز بود. نان و قاتق نانشان از همين خاك به دست ميآمد. صفايي بود و سروري. قيمت خانههاشان بر اساس حرص و طمع آدمي تعيين نميشد. نان و مسكن و آزاديشان در دامان همين طبيعت بود.ساختار نظام طبقاتيشان ساده بود. برادري اگر ميمرد، كمرشان ميشكست.خواهري اگر، سوي چشمهايشان ميرفت.پدرها اگر، كوهستانشان فرو ميريخت. با مرگ هر زني، اين مادر كوهستان ها بود كه مرده بود.حالا بر ويرانهها، من و تو و حسن ايستادهايم، نشستهايم. كسي نيست. به تماشاي باد شده ايم كه در گندمزارها رها شده است. پرندهاي ميخواند و حسن آرشه بر سيم كمانچه ميكشد و سوز كمانچه لاي برگهاي درختان كهنسال بلوط رها ميشود.دلم طبيعت ميخواهد داداشي.دلم نشستن روي آن خاك و گل و سنگ درهم ميخواهد داداشي. مثل همان روزها. داداشي، داداشي، داداشي، دلم آويزان شدن كودكي از شاخههاي درخت بلوط ميخواهد.دلم بنه ميخواهد كه خوشه خوشه از درختها آويزان شده باشد.دلم سايه درخت و چشمه و پونه ميخواهد.نشستن زير سايه بلوط و خيره شدن به رد مار بر خاك نرم ميخواهد داداشي. دلم زوزه گرگ و پارس سگ ميخواهد. دلم مار و مور و ملخ و پرنده ميخواهد. دلم زين و يراق اسب پدربزرگ ميخواهد داداشي. دلم مويه زنانه مي خواهد. دلم نشستن ميخواهد، مادر و مادربزرگ ميخواهد. داداشي ، داداشي، داداشي
Friday, June 22, 2007
توصيه ساده به كاربران بلاگر
به همه دوستاني كه از سيستم بلاگر استفاده ميكنن و در حال حاضر به علت نقص يا فيلتر احتمالي اين سيستم امكان درج مطالب خود در وبلاگشان را از دست دادهاند، توصيه ميشود كه براي ورود به سيستم بلاگر از فيلتر شكن استفاده كنند. در ضمن وقتي با استفاده از فيلترشكن صفحه بلاگر باز شد، بعد از اين كه آي دي و پسورد خود را وارد كرديد ممكن است كه براي بار اول صفحه داشبورد باز نشود. در اين صورت با يك بار كليك كردن روي علامت بك و اينتر دوباره ميتوانيد وارد بلاگر خود شده و مطلبتان را تايپ كنيد
Thursday, June 21, 2007
Saturday, June 16, 2007
Thursday, June 14, 2007
در ستايش دلتنگي
دلتنگي بي دليل، اشباح و سايه خيال و توهم است. يك جورهايي بي بهانه ميآيد و عارضه وجود ميشود. نديدهاي يكهو، بيهوا گريبان آدم را ميگيرد. در رفتن و ماندن هم كه باشي فرقي برايش نميكند.دلتنگي بي دليل، سايه دلتنگي عميق تر است كه در آن ته ته رسوخ كرده و گاهي كه غليان در پيچ و تابش انداخته فوران ميكند و ميزند بيرون. زخم كهنه سر باز ميكند. براي كسي كه اين گونه دلتنگ ميشود چه بايد كرد؟ آيا بايد نشست و به زور وادرش كرد تا به سخن درآمده بگويد چه مرگش شده يا راحتاش گذاشت تا حال و روز بگذرد و غليانش فرو بنشيند.خيلي پيش آمده كه ديدهام كساني بعد از هر بار به هم ريختگي يكي از دوستانشان سمج ايستادهاند و از او در باره ناراحتي بي دليلش توضيح خواستهاند. دامنه پرسشها در چنين مواقعي از صحبتهاي خيلي معمولي دررابطه با علت ناراحتي آغاز شده و آنگاه به يك بازجويي طولاني مدت از طرف مقابل درباره دلايل ناراحتياش تبديل شده است.انسان دلتنگ هم كه در شرايط دشواري گير افتاده چارهاي جز توضيح و توضيح و توضيح نداشته است. توضيح درباره اينكه من از كسي ناراحت نيستم، از تو ناراحت نيستم، بي دليل است و خودم خوب ميشوم و ميگذرد و فراموش كن و بگذر و بي خيال شو و باز كسي بي خيال نميشود. قاعده عجيبي است. از يك سو انسان نسبت به ناراحتي دوستاش واكنش نشان داده و بر اساس يك قاعده انساني در باره علت آن به پرسشهايي رو ميآورد. از سوي ديگر اين پرسشها در صورتي كه با اصرار ادامه پيدا كنند و طرف مقابل حاضر به پاسخگويي درباره آنها نباشد خود به آزاري ديگر براي او تبديل ميشوند.كليشههاي معمول در رفتار روزمره نيز چنان به همه ما قالب شده كه در چنين مواقعي ميپنداريم عقل كل هستيم و روانشناس و هزار كوفت و مزخرف ديگر...پس در برخي موارد آنقدر موي دماغ ميشويم كه بر تمامي دلتنگي طرف مقابل ناراحتي افزونتري اضافه كنيم.همه اينها را گفتم تا بگويم ميتوان براي يكبار هم كه شده آن قاعده كليشهاي و استنباط عاميانه از كليشه بني آدم و ارتباط ارگانيك بين اعضا و درنتيجه لزوم جستجو در همه دلتنگيهاي دروني آدمها را به دور انداخت. ميتوان انسانها را براي لحظاتي كه در پيله خودشان فرو ميروند و از عالم و آدم دلزده هستند در همان پيله تنها گذاشت.چه آنكه برخي دلتنگيها، دلتنگي براي همان پيله خود خواسته است.لحظه اي است كه آن لحظه بايد بگذرد و او دوباره به حالت عادي برگردد.نه بيماري رواني است نه مشكل اعصاب نه هيچ كوفت و زهرمار ديگر. به تجسس بي معني و سير بي بهانه در احوال و عادات او هم نياز نيست.گذاشتنش به حال خود است. اگر هم نگراني برايش وجود دارد بهتر آن است كه واكنش نسبت به اين نگراني غير مستقيم و از دور باشد. نه اينكه بازجويي و اصرار و حقه بازي براي بيرون ريختن هزار حرف ديگرش باشد
Friday, June 08, 2007
عمو امان كه ميميرد
عمو امان كه مي ميرد، كودكيهاي من ميميرد. من بيكودكي ميمانم. بيدستان مردي كه در آغوشم ميكشيد.عمو امان كه ميميرد، ميان من و كودكيهايم فاصله ميافتد.كودكي از خاطرهام پر ميكشد. شهر پير ميشود، من پير ميشوم، خاطره پير ميشود.در لرستان من، وقتي عزيزي ميميرد، وقتي بازماندگان در غم از دست دادنش به مويه ميپردازند، وقتي زنان از شدت غم چنگ بر صورت ميكشند و مردان خاك بر سر ميكنند، آن سوتر هميشه كسي هست كه به تماشا بنشيند.و آنگاه به غم ، با فرياد، با ناله يا خيلي عادي بگويد كه : دارند خونش را از خدا ميگيرند.حالا ما ماندهايم و عمو اماني كه نيست و كسي كه منتظر است تا بگويد:دارند خونش را از خدا ميگيرند. در طايفه من ولولهاي است
Wednesday, June 06, 2007
تو اگر بودي
تو را با دستهايت به امان خدا رها كردند.گفتند ببار: برايشان باريدي.گفتند بخار شو: بخار شدي. در چشمهايشان فراموش شدي. بر سنگفرش خيابان ، بخار ، بخار ميكرد. بخار بر ميآمد، بخار به آسمان ميرفت، بخار بغض ميكرد، بخار ميگريست. باران ميشد و ميباريد.در چشم عابران، بر سطح پياده رو. تو خيس بودي، باران بودي.تو با گونه خيس به زمين آمدي. آسمان خالي شد و به تمنايت نشست. ما به عادت ديرينه بغض كرديم. در آسمان به جستجو بر خواستيم، تو بر زمين بودي. خيس بر گذر راهها جاري ميشدي. اگر چشمه ميشدي، جوشش ميكردي. اگر رودخانه ميشدي خروش ميكردي. به دريا اگر ميشدي، دريا غليان ميكرد بر سنگهاي سفيد ساحل.دريا بر ساحل امن مي خروشيد، دريا شلاق ميشد بر تن زمين. دريا كابوس ماهيگير ميشد. تو اگر بودي، اگر بودي،اگر بودي، با دستهايت هيچگاه به فراموشي نميرفتيم.تو كه نيستي ما دستهايمان را به امان خدا رها كردهايم
Monday, June 04, 2007
بادي آرتيست، اثري از دان دليلو منتشر شد
در سادهترين گفتگو رمزي هست كه به گوينده ميگويد بيرون اصوات محض چه خبر است. وقتي آنها حرف ميزدند رمز گم ميشد. ضربهاي گم شده در كار بود. براي زن سخت بود ضربآهنگ را پيدا كند. هر چه داشتند كلمات ناموزون بود. زن ارتباط با مرد را از دست ميداد، گاهي علاقه را، نميتوانست وقفه هاي منظمي برقرار كند، يا نشانههاي زباني يا حتا نجواها و پچ پچها، مكثهاي مصوت كه جملهاي را موزون ميكرد. مرد به حرفهاي زن با چشم و ابرو پاسخ نميداد و اين زن را از پا ميانداخت. نه اينجا تاكيدي بود و نه آنجا صراحتي. زن كم كم فهميد كه حرفهايشان هيچ بار زماني ندارد و تمام ارجاع ها در حدي ناگفته است، همان چيزهايي كه يك مرد آلماني زبان و يك مرد چيني زبان مشترك دارند- همه اينها اينجا غايب بود
بادي آرتيست
دان دليلو
ترجمه منصوره وفايي
نشر ني
ص60
يك چيز ديگر، اين كتاب واقعا ارزش خريدن دارد. بخريد و بخوانيد و لذت ببريد. چند روزي نيست كه وارد بازار كتاب شده است. به گمانم اولين نوشتهاي است كه از دان دليلو در ايران ترجمه ميشود. اميدوارم آخرين نوشته هم نباشد. چون نثر و داستان باشكوهي دارد
Subscribe to:
Posts (Atom)