كافه،سيگار و قهوه ،ديوار هاي غبار گرفته و باراني اگر ببارد همراه با نم بخاري كه بر شيشه ها مي نشيند . عبور دختركي گريان با بوي پرتقال. روزنامه هاي كهنه و پوسيده در دست مشتريان روبه رو. گاو نر و مرد كهن در صفحات لعنتي . كافه با بوي سيگار و عطر قهوه اي تلخ
هي مشتري سيگارت را آن طرف بگير اين حوالي دلي آغشته بنزين است، شعله مي كشد
سيگار و قهوه و كافه اي دنج در محله اي بي نام و نشان. مردي بر روي سنگ فرش قدم مي زند . زني آواز نخوانده بر لب نجوا مي كند . فرهاد هم هست با نغمه ي بي رياي آوازش در نيم روزي ملال آور. ما سرفه مي كنيم. ما لعنت مي فرستيم. ما در خود فرو مي رويم . در كنجي پنهان مي شويم . افسرده ، شاد ، ديوانه ،نوميد
در اين حوالي منتظرم
شش جهت است این جهان
-
پدر بزرگم همسن من که بود مرد. دقیقا همین سن. چهل و دو. زود مرد و مرگ
زودهنگامش به نوعی تاریخ نحیف خانواده ما را شکل داده. هر چه میگذرد این را
بیشتر میفهم...
3 weeks ago
No comments:
Post a Comment