حالا كه قراره همه بازي كنن. باشه، منم بازي.فرناز و آزاده و هزاردستان چمن گفتن. منم ميگم باشه
يك:كلاس دوم ابتدايي عاشق معلمم شدم. يه روز صبح واسش شير خريدم و بردم سر كلاس. قبل اين كه بياد شير رو گذاشتم رو بخاري تا يه خورده گرم بشه.وقتي خانم معلم اومد و جريان رو پرسيد.من مثلا اومدم زرنگي كنم گفتم واسه شما گرفتيم خانم. يكي از بچهها در اومد و گفت:اجازه خانم، دوستون داره. خانم معلم هم تا خوردم من رو زد. از كلاس انداختم بيرون و پاكت شير رو پرت كرد طرفم. خب، من مريض شدم و عاشقي براي هميشه از يادم رفت
دو:بچه كه بودم با پسر عموم كارهاي وحشتناكي ميكرديم. راستشو بخوايين اصلا دوست ندارم اينا رو بگم. اما خب اعترافه ديگه بايد شهامت گفتنش رو داشته باشم.يه بار لاك يه لاكپشت رو با سنگ شكستيم.مثلا ميخواستيم بدونيم لاكپشته اون تو چيكار ميكنه. يه بارم هوس دكتر بازي زد به سرمون. آمپول زديم تو بدن يه قورباغه.بيچاره باد كرد و مرد.يه بارم يه ماهي رو گرفتيم پوستش رو كنديم. به خدا من خشن نيستم اصلا. فقط بچه كه بودم خيلي خرفت بودم. الانم البته باهوش نيستم. ولي خب، فكر كنم از خرفتي در اومدم
سه:يه بارم رفتيم فوتبال. بچهها ما رو بازي ندادن. خب، ما هم بايد تلافي ميكرديم.به همين دليل هر چي شيشه تو آشغال دوني ها بود جمع كرديم و رفتيم تو زمين فوتبال اونا رو شكستيم. تصورش رو بكنيد.زمين فوتبال سرتاسر با شيشه شكسته چمن شده بود. بچهها تا يه هفته زمين به اون بزرگي رو جارو ميكردن
چهار:يه بار زمان دانشجويي از تو نمايشگاه كتاب سه تا كتاب دزديدم
پنج:آها يه چيز ديگه هم از دوران بچهگي يادم اومد. با عموم رفته بوديم سر مزرعهشون. قرار بود لوبيا بكاريم. عموم چالههاي كوچيكي درست ميكرد. منم بايد تو هر چاله دو تا دونه لوبيا ميانداختم. منم واسه اين كه لوبياها زودتر تموم بشه ، تو هر چاله ده يا دوازدهتا لوبيا ميانداختم. بيچاره عمو. فكر كنم هنوز داره به اين موضوع فكر ميكنه كه چرا اون سال لوبياهاش نصف و نيمه سبز شد و محصولش نگرفت
خب، اينم از اعترافات بنده.نميدونم چه كسي رو بايد معرفي كنم.همه اومدن تو بازي
يك:كلاس دوم ابتدايي عاشق معلمم شدم. يه روز صبح واسش شير خريدم و بردم سر كلاس. قبل اين كه بياد شير رو گذاشتم رو بخاري تا يه خورده گرم بشه.وقتي خانم معلم اومد و جريان رو پرسيد.من مثلا اومدم زرنگي كنم گفتم واسه شما گرفتيم خانم. يكي از بچهها در اومد و گفت:اجازه خانم، دوستون داره. خانم معلم هم تا خوردم من رو زد. از كلاس انداختم بيرون و پاكت شير رو پرت كرد طرفم. خب، من مريض شدم و عاشقي براي هميشه از يادم رفت
دو:بچه كه بودم با پسر عموم كارهاي وحشتناكي ميكرديم. راستشو بخوايين اصلا دوست ندارم اينا رو بگم. اما خب اعترافه ديگه بايد شهامت گفتنش رو داشته باشم.يه بار لاك يه لاكپشت رو با سنگ شكستيم.مثلا ميخواستيم بدونيم لاكپشته اون تو چيكار ميكنه. يه بارم هوس دكتر بازي زد به سرمون. آمپول زديم تو بدن يه قورباغه.بيچاره باد كرد و مرد.يه بارم يه ماهي رو گرفتيم پوستش رو كنديم. به خدا من خشن نيستم اصلا. فقط بچه كه بودم خيلي خرفت بودم. الانم البته باهوش نيستم. ولي خب، فكر كنم از خرفتي در اومدم
سه:يه بارم رفتيم فوتبال. بچهها ما رو بازي ندادن. خب، ما هم بايد تلافي ميكرديم.به همين دليل هر چي شيشه تو آشغال دوني ها بود جمع كرديم و رفتيم تو زمين فوتبال اونا رو شكستيم. تصورش رو بكنيد.زمين فوتبال سرتاسر با شيشه شكسته چمن شده بود. بچهها تا يه هفته زمين به اون بزرگي رو جارو ميكردن
چهار:يه بار زمان دانشجويي از تو نمايشگاه كتاب سه تا كتاب دزديدم
پنج:آها يه چيز ديگه هم از دوران بچهگي يادم اومد. با عموم رفته بوديم سر مزرعهشون. قرار بود لوبيا بكاريم. عموم چالههاي كوچيكي درست ميكرد. منم بايد تو هر چاله دو تا دونه لوبيا ميانداختم. منم واسه اين كه لوبياها زودتر تموم بشه ، تو هر چاله ده يا دوازدهتا لوبيا ميانداختم. بيچاره عمو. فكر كنم هنوز داره به اين موضوع فكر ميكنه كه چرا اون سال لوبياهاش نصف و نيمه سبز شد و محصولش نگرفت
خب، اينم از اعترافات بنده.نميدونم چه كسي رو بايد معرفي كنم.همه اومدن تو بازي
No comments:
Post a Comment