Monday, August 14, 2006

گفتاري از ايزابل آلنده

من وبرادرانم زير درخت‌ها بزرگ شديم، بدون آن كه ذره‌اي آفتاب ببينيم.بعضي وقتها يك درخت صدمه خورده مي‌افتاد و يك روزنه در جنگل ژرف به جا مي‌گذاشت، در آن وقت ما چشم آبي آسمان را مي‌ديديم. والدين من برايم داستان مي‌گفتند،آواز مي‌خواندند و چيزهايي به من مي‌آموختند كه مردها بايد بدانند تا بتوانند بدون ياري هيچ كس و تنها با تير و كمان خود زنده بمانند. به اين روال من آزاد بودم . ما، فرزندان ماه ، بدون آزادي نمي‌توانيم زنده بمانيم. وقتي ما را بين ديوارها يا پشت ميله‌ها محصورمي‌كنند، از داخل خرد مي‌شويم،بينايي و شنوايي‌مان را از دست مي‌دهيم و در عرض چند روز روحمان از جناغ سينه مان جدا مي‌شود و مي‌رود.بعضي وقتها مبدل مي‌شويم به حيوانات بدبخت، اما تقريبا هميشه ترجيح مي‌دهيم بميريم. به خاطر همين، خانه هاي ما ديوار ندارد، فقط يك سقف شيب‌دار براي جلوگيري از باد و منحرف كردن باران دارد، كه در زير آن ننوهايمان را نزديك به هم آويزان مي‌كنيم، چون دوست داريم به روياهاي زن‌ها و بچه‌ها گوش بدهيم و نفس ميمونها، سگ‌ها و خوك‌ها را حس كنيم كه زير همين سر‌پناه مي‌خوابند

ايزابل آلنده
داستان واليماي
از مجموعه داستان هاي كتاب جن زده
ترجمهً ستاره فرجام
ص45
انتشارات كاروان

No comments: