من بودم و داداش و کودکی ، کوچه آشتی کنان ابوذر بود و محمد حسین پسر همسایه . کودکی بود و دره ای پر دار و درخت آن سوی خانه. درخت توت کهنسال هم بود که دور تا دور آن انار بود. درخت توت سایه اش روی سر همه درخت ها بود. پشت کارخانه برق قدیمی همه بچه های کوچه بازی می کردیم. خاک معمولان رنگش قهوه ای است. از بس قهوه ای است که گاهی به سیاه می زند. این خاک اگر اندکی آب بخورد مثل چسب می شود، همین بود که ما خاک را گل می کردیم و از گل عروسک می ساختیم. عروسک های گلی را کنار می نهادیم تا خشک شوند و آنگاه با مجسمه های گلی بازی می کردیم.پاییز ها گذشت و دره در هجوم توسعه سهم آپارتمانها شد.همان سالی که با اره برقی به جان توت کهنسال افتادند تا یک روز بعد از آن درخت بزرگ تنها تلی شاخ و برگ بریده مانده باشد باید می فهمیدیم که سهم ما از پاییز بارانی و دره سبز برای همیشه از دست رفته است.پاییز آن سال ما دره نداشتیم، درخت توت نداشتیم، انار و زالزالک و خاکی که با آن مجسمه بسازیم نداشتیم. انگار کودکی مان یک شبه رفته بود. بازی کودکی تمام شد و مدرسه و خشکی کلاس درس جای تابستان را گرفت. مهر آن سال، کتاب درس داشتیم. کتاب سارا اگر که زیر درخت توت مانده بود باران معمولان آن را چنان خیس می کرد که اثری از درس و نوشته در آن باقی نمی ماند. درخت را بریده بودند و شاخه ای نبود تا مانع ریزش قطرات تند باران بر صفحات کتاب شود. پاییز آن سال نه درخت داشتیم که سار از روی آن بپرد یا سارا کتابش زیر آن باقی بماند و کتاب خیس شود ، نه دره که در گوشه ای از آن خاک را گل کنیم و از گل مجسمه بسازیم برای بازی بعد از ظهر. پاییز های بعد کودکی نه پشت پنجره باران خورده سپری می شوند نه در کوچه های رعد و برق زده. از کودکی که گذشتیم پاییز پشت سر باقی ماند با بارانی که در شهر ریز ریز می بارد. پاییز این شهر ، پاییز معمولان نیست. نه رعد دارد، نه باران شلاق خورده، نه خاک دارد، نه گل. خاک زیر آسفالت است و برگ زیر پای عابران لگد می شود.پاییز این شهر کلاغ ندارد،اگر دارد انگار چیزی در گلویشان گیر کرده که قار ندارند.پاییز امسال خرمالوی خانه هم خرمالو ندارد.
شش جهت است این جهان
-
پدر بزرگم همسن من که بود مرد. دقیقا همین سن. چهل و دو. زود مرد و مرگ
زودهنگامش به نوعی تاریخ نحیف خانواده ما را شکل داده. هر چه میگذرد این را
بیشتر میفهم...
3 weeks ago