نه اینکه شب ها فقط بنشینم و به صدای موسیقی غریبی گوش کنم که آواز ندارد و از تماس انگشتان دستی نا شناس بر دکمه های پیانو ساخته شده است . نه اینکه فقط نشسته باشم پشت این میز و زل بزنم به کتاب های نخوانده . این شب هایی که سحر می شوند شعر هم دارند، کلماتی که بعد از هر بار خواندن انسان را دیوانه خود می کنند. بعضی جملات را هزار بار با خودم زمرمه می کنم . یکی مثل این جمله:« وطن بسته به تصادف مهاجرت ها و نانی است که خدا می دهد» از شعری که « ماریو دوآندراده» برزیلی سروده با نام « شاعر پسته کوهی می خورد».
شعر که باشد، خاطره های رم کرده هی می آیند. بعد شب ها همین می شوند که من دارم . خسته هم که باشم از رسیدن صبح هراسی ندارم.شبهایی که با کلمه و کلام پر می شوند، شبهایی دیگرند با باران و رعد ناگهانی آسمانی که جلوه پاییزش را نمایان کرده است. اینجا در این خانه ، شعر هست، باران هست و درخت خرمالویی با برگ های خیس...
شعر که باشد، خاطره های رم کرده هی می آیند. بعد شب ها همین می شوند که من دارم . خسته هم که باشم از رسیدن صبح هراسی ندارم.شبهایی که با کلمه و کلام پر می شوند، شبهایی دیگرند با باران و رعد ناگهانی آسمانی که جلوه پاییزش را نمایان کرده است. اینجا در این خانه ، شعر هست، باران هست و درخت خرمالویی با برگ های خیس...