Tuesday, February 02, 2021

وداع با اسلحه

همچنان که ما دو نفر حرف می‌زدیم دیگران بگو نگو می‌کردند. من می‌خواستم به آبروزی بروم. من به جایی که جاده‌هایش مثل آهن یخ بسته باشد و هوایش سرد و خشک باشد و برفش مثل گرد باشد و روی برفش جای پای خرگوش دیده شود و دهقان‌هایش کلاه‌شان را برای آدم بردارند و به آدم بگویند«ارباب» و شکار فراوان باشد، نرفته‌ام. من به جایی نرفته‌ام. من رفته‌ام توی دود کافه‌ها، و شب‌هایی که اتاق می‌چرخید و آدم باید به دیوار نگاه می‌کرد تا اتاق بایستد، و شب‌ها توی رخت‌خواب، مست خراب، که آدم می‌داند هر چه هست همین است که هست. و هیجان عجیب وقتی که آدم بیدار شود و نداند با چه کسی خوابیده، و دنیا در تاریکی سراسر مبهم و این قدر محرک که آدم هی باید مشغول شود و همه شب همین‌طور نداند و بی‌خیال باشد و یقین داشته باشد که همه‌اش همین و همین و همین است و باز هم بی‌خیال باشد. و بعد آدم ناگهان به خودش بیاید و بخوابد و بیدار شود، و گاهی صبح باشد و همه‌اش گذشته باشد و حالا همه چیز تیز و سخت و روشن باشد و گاهی سر پولش دعوا در بگیرد؛ گاهی هم هنوز خوب و دلچسب و گرم و ناشتایی و نهار باشد، و گاهی همه لطفش رفته باشد و آدم دلش بخواهد که خودش را زودتر به خیابان برساند، ولی همیشه باز یک روز دیگر شروع شود و بعد یک شب دیگر. من می‌خواستم راجع به شب و فرق میان روز و شب حرف بزنم و بگویم که شب بهتر است مگر این که روز خیلی پاکیزه و سرد باشد، اما نتوانستم.مثل حالا که نمی‌توانم. اما اگر دیده باشید، می‌دانید. کشیش ندیده بود، ولی فهمید که من واقعا می‌خواستم به آبروزی بروم، ولی نرفتم؛ و قبول کرد که ما هنوز با هم رفیقیم و ذوق‌هامان خیلی جور است، ولی یک فرق داریم: آنچه من نمی‌دانم او همیشه می‌داند و من یاد هم که می‌گیرم، همیشه ممکن است فراموش کنم. ولی در آن موقع من این را نمی‌دانستم و بعد فهمیدم. همه در سالن غذاخوری بودیم و غذا تمام شده بود و گفت‌و‌گو ادامه داشت. 


همینگوی

وداع با اسلحه

ترجمه‌ی نجف دریابندری

انتشارات نیلوفر

Thursday, June 30, 2016

گفتاري از کارپانتیه

وقتی آتش فشان ها بر فراز صخره  های سیاه تبرگون ، راهنماهای جداکننده بادها ، و بر ارتفاعاتی مشرف بر این صخره ها هویدا شد منزلت انسانی ما به پایان رسید، همان طور که کمی پیش تر گیاه به غایت خود رسیده و بالاتر نیامده بود. ما دون ترین موجودات بودیم، مشتی گنگ بی خبر، در سرزمین لم یزرعی که هر چه بود حضور کاکتوس های خاکستری نمدی بود که مثل گلسنگ، مثل شکوفه های زغال سنگ، به زمین بی خاک چسبیده بود. وجود ابرها را در ترازی بسیار پایین تر از ارتفاع محل حس می کردیم که بر دره ها سایه های بزرگ می افکند و ابرهایی بلندتر می دیدیم که بشر پرسه گرد هرگز آن ها را در مختصات دنیای انسانی اش نمی دید.

آله خو کارپانتیه
رد گم
ترجمه ی ونداد جلیلی
نشر چشمه/ ص97

Wednesday, May 18, 2016

گفتاري از نيچه

« آنچه در روشنا مي‌گذرد در تاريكا دنباله دارد»: و همچنين به عكس، آنچه در خواب بر ما مي‌گذرد، اگر همواره بگذرد، سرانجام ، همانقدر جزئي از سرمايه كلي روان ما مي‌شود كه هر سرگذشت« واقعي» ؛ زيرا به سبب آنها(در روان) توانگرتر يا فقيرتر مي‌شويم، نيازي را كمتر يا بيشتر حس مي‌كنيم، و سرانجام، عادتهايي كه در خواب يافته‌ايم در روشناي روز و بويژه در شادمانه‌ترين دمهاي جان بيدارمان نيز اندكي دستمان را مي‌گيرند.


نيچه
فراسوي نيك و بد
ترجمه‌ي داريوش آشوري

Sunday, April 10, 2016

چه اتفاقي براي گارسيا افتاد؟

در داستان انجيل به روايت گارسيا دانش‌آموزان يك كلاس بعد از ناپديد شدن استاد كاريزماتيك‌شان، با معلم جايگزين وارد گفت‌‌و‌گو نمي‌شوند. خودتان تصوري درباره‌ي اتفاقی که براي گارسيا افتاده داريد؟ يا بهتر است ناپديد شدنش هم براي دانش‌آموزان و هم براي خواننده‌ مجهول بماند؟

آریل دورفمن : گارسيا دارد چيزی را پنهان مي‌كند، شايد هم بيشتر از يك چيز. مثل همه‌ي آدم‌ها بخشي از زندگي و افكارش را پنهان نگه مي‌دارد. این راهکاری است براي بقا كه پيشنهاد مي‌كند دانش‌آموزان هم از آن تقليد كنند. پس مي‌توانم صادقانه بگویم كه چیزی را که گارسيا خودش نمي‌گويد من هم نمي‌دانم، یعنی همان افكار دروني‌اش كه اجازه‌ي موشكافي‌ آن‌ها را به هیچ‌کس نمي‌دهد. البته چنین جوابی به سوال شما آدم را به ياد ايده‌اي مي‌اندازد كه نويسنده‌ها عاشقش هستند و خواننده‌ها درباره‌اش به فكر فرو مي‌روند. اینكه شخصيت‌ها زندگي خودشان را در پيش مي‌گيرند، در مسيرهاي غيرمنتظره‌اي قدم مي‌گذارند و از قبول سرنوشتي كه نويسنده برايشان رقم زده سر باز مي‌زنند. اين شكلِ استقلال داستان از خالقش، با تجربه‌ي نويسندگان در فرآيند خلق مرتبط است، چه در قالب الهه‌هاي الهام يوناني‌ها بيان شود، چه در قالب لايه‌هاي چندگانه‌ي روايتي در دون كيشوت. در عین ‌حال، ماييم كه داستان را كنترل مي‌كنيم و مي‌سازيم. اگر گارسيا در نهایت مجهول و مرموز باقي مي‌مانَد، به خاطر اين است كه من او را به اين شكل درآورده‌ام و هر گونه اشاره‌اي را كه مي‌توانست از زندگي‌اش پرده بردارد حذف كرده‌ام. هر چند يك جاهايي سرنخ‌هايي درباره‌ي دلايل غيرقابل‌بيان ناپديد شدنش در متن مي‌گذارم. با دور زدن قطعيت، سعي مي‌كنم خودم و خواننده را در موقعيت آسيب‌پذيري بيندازم و كاري كنم كه با دانش‌آموزها همذات‌پنداري كنيم، دانش‌آموزهايي كه خودشان هم تلاش مي‌كنند از اتفاقي كه افتاده سر دربیاورند. آن‌ها غم از دست رفتن راهنماي معنوي‌شان را مي‌خورند و چون جسدي براي دفن كردن ندارند تا حضور فیزیکی‌اش تسلي‌شان دهد، به دنبال داستاني هستند تا به آن چنگ بزنند.

گفت‌وگوی نیویورکر با آریل دورفمن درباره‌ی داستان «انجیل به روایت گارسیا»
دیوید والاس / ترجمه ی بصیر برهانی
همشهری داستان
شماره‌ی شصت و چهارم، ویژه نامه نوروزی ۹۵

Friday, April 01, 2016

سخني از آگامبن

در قصه های پریان، انسان از آن تعهد به سکوتی که راز تحمیل می کند، با تبدیل کردنش به افسون، رها می شود: نه عضویت در یک آیین سری یا رسیدن به شناختی خاص، بل افسون زدگی است که زبانش را بند می آورد و او را به خاموشی وا می دارد. سکوت راز هم چون گسستی تجربه می شود که انسان را بار دیگر به ورطه ی زبان خاموش و محض طبیعت فرو  می برد؛ اما سکوت را سرانجام باید هم چون افسونی در هم شکست و بر آن چیره شد. به همین دلیل است که در قصه های پریان ، انسان زبانش بند می آید، و حیوانات از قلمروی زبان محض طبیعت خارج می شوند تا سخن بگویند.



جورجو آگامبن
کودکی و تاریخ
ترجمه ی پویا ایمانی
نشر مرکز

Thursday, March 24, 2016

تو چطوري مي تواني بفهمي

زن دستش را رها نكرد( تنها مي نشيند و به ياد مي آرد) مانده بود كه چرا بايد ناچار به گزينش باشد از ميان آنان كه مشتاق ملعنت مرگ بودند و با اين همه در واپسين دم حيات در پي تفاهم بودند و آنان كه مرگ را عطيه زندگي مي دانستند اما از اين عطيه رو بر مي تافتند، پذيرايش نبودند. دست زمخت پيرمرد را با حلقه سنگين ازدواجش نوازش مي كرد. با مهري كه در دلش بيدار مي شد، تنها چيزي كه بر زبانش آمد اين بود:" پس تو چه طور مي تواني بفهمي كه شكست خوردن چه معني دارد؟ "

كارلوس فوئنتس
گرينگوي پير
ترجمه ي عبدالله كوثري

در ستايش فلسفه

فلسفه انحطاطي را درمان مي كند كه فكر درگير آن بوده است، انحطاط وقتي است كه فكر در چنبر رسم و عادت اسير مي شود و رسالت فكر، رهانيدن انسان از رسم و عادت است. راه علاج، فلسفه است كه در جهان مثالي رخ مي دهد، جهان مثالي و جهان روح جايي است كه هر گاه حيات زميني انسان را ارضا نكند، آنجا پناه مي گيرد. پس فلسفه با انحطاط جهان بالفعل يعني جهان مستقر و محقق آغاز مي شود. با انحطاط جهان مستقر و محقق، فلسفه گرد خاكستري خود را پخش مي كند. رنگي تازه و نو كه نشاط جواني و حيات را از نو به ارمغان مي آورد. در اين هنگام فلسفه راه علاج را پيش مي گيرد اما در جهان روح و نه در جهان زميني.


هگل
به نقل از كتاب هگل و فلسفه مدرن
نوشته ي علي مرادخاني
انتشارات مهر نيوشا

Tuesday, March 22, 2016

روياي سلت

هر بار كتابي از يوسا مي خوانم، انگار با پژوهشي ناب و تحقيقي پردامنه و كشفي  تازه رو به رو شده ام. خيره كننده است، كتابي كه رو به رويت گشوده اي هماني نيست كه فكر مي كردي، چند وجهي است و ردپاي يك نويسنده چيره دست در سطر سطر آن پيداست. كاملا مشخص است كه براي جان بخشيدن به كلمات تا چه اندازه زحمت كشيده، كجاها سرك كشيده و از چه نوشته هايي يادداشت برداشته است."روياي سلت" هم همين گونه است، رماني فراتر از رمان. محصول جست و جويي طولاني ست.

Monday, March 21, 2016

گاه ليلي است گل سرخ

گاهي ليلي است گل سرخ
گاه، نگاه يك ليلي است گل سرخ
گاهي گلاب مي شود ليلي
در سوگواري گل سرخ.
گل سرخ آبستن ليلي
بر تاقچه ي اتاق يك ليلي است
كه آبستن گل سرخ شده است
هر چه مي زايد گل سرخ
يك ليلي است
و شير مي دهد ليلي
در گهواره اي به گل سرخ
از باغچه مي آيد
بوي تن ليلي
در باغچه مي رويد ليلي
بر اندام شاخه ي گل سرخ
گاهي ليلي...
هميشه گل سرخ...
شايد ليلي...
هرگز گل سرخ...



بيژن نجدي
واقعيت روياي من است

Sunday, March 20, 2016

شغل

مردي كه اين جاست اسمش را فراموش كرده است.
مي گويد مهم اين است كه گذشته اي داشته باشي. اصل قضيه اين است.
از يك فلاسك قرمز، چاي مي نوشد.
سالن انتظار خالي ست، هميشه خالي.
فكر مي كند، مردم وقت ندارند منتظر قطار بمانند.
بچه كه بود انشايي نوشت در يك جمله.
نوشت: مقصدم خانه ي سالمندان است.
مرد بي نام لبخند مي زند. به ساعت بزرگ روي ديوار نگاه مي كند و به قطارهايي فكر مي كند كه امروز از آنها جا مانده. مي گويد ، شغل من نشستن روي نيمكت است.
شغل من، جا ماندن از قطارها.
شغل من فراموش كردن ِ نامم.




آگلايا وِتِراني
سالن انتظار/ از مجموعه نقطه سر خط
ترجمه ي علي عبداللهي
انتشارات كاروان




Tuesday, July 30, 2013

نگاهي به كتاب « سومين پليس» اثر فلن اوبراين

«سومین پلیس» اثر « فلن اوبراین»(برایان اونولان) یکی از عجیب ترین کتاب هایی بود که تاکنون خوانده ام. یعنی فکر می کنم تاکنون با اثر دیگری برخورد نکرده ام که بتواند مرزهای تخیل را این گونه که «اوبراین» توانسته، به هم بریزد. تخیل ناب، فانتزی ویرانگر یا هذیان مطلق... هر چه هست، این اثر بی همتاست. به نظرم اگر یک نفر توانسته باشد هذیان را به قالب نوشتار دربیاورد و ایده مدنظرش را به زیباترین شکل در این قالب بیان کند کسی جز « فلن اوبراین» نیست. «اوبراین» از قالب هذیان برای روایت سرزمینی استفاده می کند که موجوداتی جز ارواح سرگردان قادر به زندگی در آن نیستند. موجوداتی که روایت زندگی عجیب شان در قالب این فانتزی به طرزی حیرت انگیز شبیه شوخی تمام عیار یک نویسنده با مخاطبان اش به نظر می رسد. با این حال داستان چیزی فراتر از یک شوخی است. «سومین پلیس» ابداع عجیب یک نویسنده برای نشان دادن توانایی او برای فراتر رفتن از مرزهای تخیل است، برای استفاده ناب و غیر قابل تکرار او از قالب هذیان برای روایت روح انسانی است.روایت روح در سرزمین حکمرانی امور غیر جدی. «اوبراین» در « سومین پلیس» این امور پیش پا افتاده و معمولی را به سطحی از اهمیت می رساند تا عقلانیت خشک، عبوس و جدی آدمی را قلقک دهد و آن را با طنز ناب خود به پرسش بگیرد. در جهانی که همه چیز زندگی برای انسان واجد اهمیت جلوه می کند، در جهانی که همه پرسش های مسیری آرمانی و غیر قابل حل پیدا می کند،«اوبراین» به طرزی هنرمندانه به جدال با این طرز تلقی می رود و با ترسیم جهانی غیر معمول ، تلقی پرسش برانگیز آدمی از هستی را به امری ساده و معمولی تبدیل می کند.

Friday, July 26, 2013

نگاهي به رمان «یکی مثل همه» اثر «فلیپ راث»

«یکی مثل همه» اثر «فلیپ راث» یکی از بهترین رمان هایی بود که طی روزهای اخیر خواندم. رمانی خواندنی با داستانی تلخ.
قهرمان سالخورده و بیمار « راث» در این اثر ، تصویری از انسان در جهان امروز است که به دنیا می آید، زندگی می کند، بیمار می شود و خود را به دست پزشکان می سپارد. سالخوردگی و تنهایی او به تصویر کشیده می شود، منزوی در دل جامعه رها می شود، روزگارش سپری می شود و به پایان می رسد. همین است که قهرمان داستان در جایی با خود به مروز این کلمات می پردازد:« تنها زندگی کردن انتخاب خودش بود، ولی نه تا این اندازه تنها. بدترین جنبه ی تنهایی این است که مجبوری تحملش کنی- یا تحمل می کنی، یا غرق می شوی. باید سخت تلاش کنی تا ذهن گرسنه ات را از نگاه به گذشته باز داری تا نابود نشوی.»
گذشته ای که روی ذهن او سنگینی می کند، راحت اش نمی گذارد، او را با آرزوهای ناکامش رو در رو می کند و فرصتی برای ترمیم خطاها نمی دهد.«راث» با درک این وضعیت قهرمان غمگین خود را در متن جامعه امروز به نمایش می گذارد، برای درک بهتر طبیعت بشر مفهوم سالمندی و بیماری را به زوال آدمی پیوند می زند و از پس این نمایش تلخ و حیرت انگیز تصویری واقعی از آنچه بر انسان می گذرد را روایت می کند و به نقل از یکی از شخصیت های داستان آن را به مثابه مبارزه ای بی امان در نظر می گیرد:« پیری یه مبارزه است عزیزم، با همه چیز. یه نبرد بی امانه، اونم درست وقتی تو ضعیف ترین حالتت هستی و هیچ نیرویی برای جنگیدن با چیزی تو وجودت نمونده.»
اگر در جست و جوی کتاب خوب هستید این رمان خواندنی را از دست ندهید.

*یکی مثل همه/ فلیپ راث/ ترجمه ی پیمان خاکسار/ نشر چشمه


Monday, July 22, 2013

نگاهي به رمان«آمستردام» نوشته‌ي ايان مك يوون

«آمستردام»روايتي براي مواجهه با مفهوم شكست است.شكست در عشق،شكست دركار،شكست در دوستي.همه در فكر شكست ديگري هستند و در تعجيل براي مشاهده، آن قدر پيش مي‌روند كه خود نيز به مرز شكست مي‌رسند. وقتي همه را شكست دادي،تنها كسي كه بايد شكست دهي خودت هستي. داستان تاملي در اين نكته است كه چگونه همه شكست مي‌خورند تا در پايان،ابتذال بازي بيش ازپيش عيان شود.در اين حركت به سوي شكست،همه تنهايند.«ورنون» روزنامه‌نگار، «كلايو»موسيقي‌دان و«گارموني»سياستمدار.حتا«مالي لين» كه حضوري عيني در داستان ندارد. زني كه قصه با مرگ او آغاز مي‌شود و در زندگي هر يك از شخصيت‌هاي كليدي داستان روزگاري نقش معشوقه را ايفا كرده است.او در غياب خود نيز پايان محتوم تمامي شخصيت‌هاي كليدي داستان را رقم مي‌زند. شخصيت‌هايي كه هر يك به نوعي نتوانسته‌اند او را فراموش كنند و هنوز هم با يادآوري نام و ياد او به مرور بخشي از خاطرات خود مي‌پردازند. «آمستردام» با وام‌گيري از عناصرسبك پليسي،روايتي ناب از مواجهه با اين شكست را به زيبايي توصيف مي‌كند. شكستي كه فاقد آن عناصر قهرمانانه است و تاكيد بر آن چيزي جز ترسيم تباهي حاكم بر زندگي روزمره نيست.