همچنان که ما دو نفر حرف میزدیم دیگران بگو نگو میکردند. من میخواستم به آبروزی بروم. من به جایی که جادههایش مثل آهن یخ بسته باشد و هوایش سرد و خشک باشد و برفش مثل گرد باشد و روی برفش جای پای خرگوش دیده شود و دهقانهایش کلاهشان را برای آدم بردارند و به آدم بگویند«ارباب» و شکار فراوان باشد، نرفتهام. من به جایی نرفتهام. من رفتهام توی دود کافهها، و شبهایی که اتاق میچرخید و آدم باید به دیوار نگاه میکرد تا اتاق بایستد، و شبها توی رختخواب، مست خراب، که آدم میداند هر چه هست همین است که هست. و هیجان عجیب وقتی که آدم بیدار شود و نداند با چه کسی خوابیده، و دنیا در تاریکی سراسر مبهم و این قدر محرک که آدم هی باید مشغول شود و همه شب همینطور نداند و بیخیال باشد و یقین داشته باشد که همهاش همین و همین و همین است و باز هم بیخیال باشد. و بعد آدم ناگهان به خودش بیاید و بخوابد و بیدار شود، و گاهی صبح باشد و همهاش گذشته باشد و حالا همه چیز تیز و سخت و روشن باشد و گاهی سر پولش دعوا در بگیرد؛ گاهی هم هنوز خوب و دلچسب و گرم و ناشتایی و نهار باشد، و گاهی همه لطفش رفته باشد و آدم دلش بخواهد که خودش را زودتر به خیابان برساند، ولی همیشه باز یک روز دیگر شروع شود و بعد یک شب دیگر. من میخواستم راجع به شب و فرق میان روز و شب حرف بزنم و بگویم که شب بهتر است مگر این که روز خیلی پاکیزه و سرد باشد، اما نتوانستم.مثل حالا که نمیتوانم. اما اگر دیده باشید، میدانید. کشیش ندیده بود، ولی فهمید که من واقعا میخواستم به آبروزی بروم، ولی نرفتم؛ و قبول کرد که ما هنوز با هم رفیقیم و ذوقهامان خیلی جور است، ولی یک فرق داریم: آنچه من نمیدانم او همیشه میداند و من یاد هم که میگیرم، همیشه ممکن است فراموش کنم. ولی در آن موقع من این را نمیدانستم و بعد فهمیدم. همه در سالن غذاخوری بودیم و غذا تمام شده بود و گفتوگو ادامه داشت.
همینگوی
وداع با اسلحه
ترجمهی نجف دریابندری
انتشارات نیلوفر