همشهريهاي من ايستادهاند زير پل سيد خندان و آواز مويه ميخوانند كه دلتنگي است.خود اما انگاري دلتنگ نيستند، ميخندند و ميان اين همه جار و جنجال اطراف سيد خندان گوشهاي براي خود پيدا كرده و نشستهاند. بي خيال عالم فاني سيگاري ميگذارند گوشه لب و چند نفري يك نخ را با پكهاي جانانه روانه هواي تهران ميكنند.آواز مويه كه غم و دلتنگي است ميان لبهاي يكيشان اوج ميگيرد و به طرز غريبي تكرار ميشود.من اين آواز را شنيدهام. روي سنگهاي كوهستان، زير درخت بلوطي، جايي براي خود پيدا كردهام و نشستهام تا آواز آن كه ميخواند تمام شود و بروم پي كارم، حالا اينجا و آواز مويه و كوهستاني كه نيست تا آواز با صداي باد در شاخ و برگ درختان بچرخد. زير پل سيد خندان ، كيست كه مويه ميخواند به دلتنگي و كلماتش بر صورتم ميخورد . كمي ابر باران گرفته آمده و بالاي سرشان ايستاده و آب بر سر و صورتشان ميريزد. نقش باران و آواز غم با هم يكي ميشوند تا اين صورتهاي خسته را جلايي ديگر بدهند.دارم ميروم سر كار اما از اين آواز گريزي نيست. ساعت 9 صبح هم كه باشد، دير هم كه به محل كار برسم، گزارشم را هم كه ننويسم ، باز خيالي نيست، كوهستاني هم كه نباشد، جايي همان حوالي براي خود پيدا ميكنم تا آواز آن را كه با دود سيگارش شهر ما را به هيچ گرفته گوش كنم. بخوان همشهري من امروز قيد كارم را به خاطر آواز غريب تو ميزنم
اتراقگاه بهار
-
حالا چند هفتهایست که تهرانم. چهار یا شاید هم پنج یا شش هفته. پس فردا هم
برمیگردم لندن پیش دوستدخترم و گربه. دوست داشتم از این سفرم بیشتر بنویسم.
چه مید...
4 months ago
No comments:
Post a Comment