Tuesday, November 27, 2007

جاده آغاز سفر است

جاده آغاز سفر است. وقتى تصميم مى گيرى تا در مسيرى كه جاده تعيين كرده حركت كنى، اين تو نيستى كه قواعد را تعيين مى كنى، اين جاده است كه تو را در بى انتهايى خود گير مى اندازد. در اين بى انتهايى، تو هم نفس با وجب به وجب راه با كوه و كوير و دشت و جنگل، با مار و مور و ملخ يكى مى شوى، اصلاً احساس قرابت مى كنى، از كالبد خود بيرون مى زنى تا لحظاتى با روايت جاده و سفر هم كلام و هم نفس شوى. اين اشتباه است كه فكر كنى تو مسيرت را مشخص كرده اى، در جاده كه باشى، راه همانى نيست كه تو پيش از حركت مشخص كرده اى. پا گذاشتن در جاده و مسافر شدن، فراتر از رسيدن ساده به مقصدى معلوم است. جاده يك راز است كه بايد مرحله به مرحله آن را كشف كنى، مثلاً سرت را بگذارى روى شيشه و چشم بدوزى به بيرونى كه لحظه به لحظه تازه تر مى شود و تصاوير گريزانش از مقابل چشمانت به آنى محو مى شوند و جاى خود را به تصاويرى تازه تر مى سپارند. اينجا جاده است، راه است، بخشى از زندگى توست. هر كجاى زمين خدا كه باشد، تو مى شوى مسافر جاده هاى جهان. در مسيرى كه راه تعيين مى كند تا انسان را از ملال و يكنواختى زندگى روزمره شهر هاى خاكسترى نجات دهد. جاده نجاتت مى دهد تا براى يك بار ديگر خودت را پيدا كنى. چشمانت از شيشه خودرو، از شيشه اتوبوس، از پشت شيشه قطار با پست و بلند زمين هماهنگ مى شود، جفت و جور مى شود. جاده خيز بر مى دارد، تو در جاده راهى سفرى و سفر در تو ادامه پيدا مى كند. اينجاست كه سفر با وجب به وجب خاكى كه پشت سر نهاده اى مى شود يك خاطره، مى شود بخشى از دغدغه ات كه هر چند وقت يكبار تكرار كنان از راه مى رسد و رؤياى آن تو را نيز با خود مى برد. ما در هر سفرى كه هستيم، ناخودآگاه هم كه باشد بزرگتر مى شويم. كافى است سرت را بچرخانى و در پيرامون جهان تازه اى كه هستى دقيق تر شوى. به ظرافت آن رفتار توجه كنى، آن قوم تازه را بنگرى، از اين لهجه دلنشين و آن رفتار صميمى مردمان سرزمين ات لذت ببرى. كافى است سرت را بچرخانى و چشمانت را باز كنى. اينجا شهرى است با آئين هاى بى شمار، آنجا كوير است با خاك و آفتاب بى دريغش، آنجا كوهستان است با سلطنت عقابان باشكوهش، اين طرف دريا است با مردان ماهيگيرش كه آوازخوان توفان و تنهايى شده اند. برو به جنگل روبه رو و بر خس و خاشاك درختان پا بگذار، برو و خاك كوير را با هرم گرمايش در دستانت بگير، بگذار تنفس گرم خاك دستانت را بسوزاند كه مرد و زن كويرى در ميان همين هرم گرما به دنيا مى آيند و ياد مى گيرند كه چگونه از كوير گل برويانند. برو به ديدار دريا، آنجا كه ماهى دارد. برو به شهرى كه از در و ديوارش شعر مى بارد. اينجا شهر ديگرى است، آنجا روستايى است با چنارهاى بلند و انار و پرندگان بى نظيرى كه انگار بر شاخه درختان مى رويند. سفر تو را كشان كشان به جايى دعوت مى كند كه خشت وگل اش از حكومت ابدى تاريخ سخن مى گويند. سفر برايت از شهر ها و روستا هاى بى شمارى مى گويد كه در برابرت قد مى كشند و هماورد مى طلبند. جاده برايت لب باز مى كند و نقالى آغاز مى كند. جاده حكايت هاى بى شمارى دارد. نقال شيرين سخن اش از حكايت آمدن و رفتن سخن مى گويد. اين احساس اما براى همگان به يكسان تجربه نمى شود. آنكه آهسته و آرام مى رود، از زندگى سفر نكات بى شمارى مى آموزد. آنكه سفر نه برايش بهانه كه لازمه رسيدن به كارهاى ديگرى است نوع نگاهش متفاوت است. او چشم مى بندد. پرد ه اى بر روى شيشه مى كشد تا جهان از برابر ديدگانش محو شود. نمى رود، مى تازد تا برسد و برگردد. سفر كردن از اين منظر كنكاشى در شناخت عميق تر لايه هاى مختلف درون نيست، يك وسيله است تا تو يا او كه تند مى رود از اين طريق به كارهاى ديگرش برسد يا برسى. سفر كوتاه تر كردن فاصله هاست تا كارهاى گوناگون سامان پيدا كند. نه خاطره اى با خود دارد، نه احساسى ايجاد مى كند. در چنين سفرى نه كوه به چشم مى آيد نه كوير دلنشين مى شود. نه جنگل ديدنى است نه كوير بهانه براى شناخت عميق تر مى شود. امتداد نگاه ما اگر به جاده دوخته مى شود فقط از آن روست كه بفهميم كه مى رسيم

No comments: